مهاجرت


چندوقتی هست که کتاب ها و جزوه های مربوط به امتحان آیلتسی که در پیش دارم، تبدیل به جزئی جدا ناپذیر از زندگی ام شده اند. صبح ها مثل بچه مدرسه ای ها کتاب و دفتر به بغل از خانه خارج می شوم و بعد از ظهرها کتاب و دفتر بغل به خانه بر می گردم. این روزها در طول روز و در محل کار از هرفرصتی برای خواندن درس و مشقی که پر کرده است تمام ذهنم را استفاده می کنم. استرسی عجیب تمام وجودم را پر کرده است. لیسنیگ، اسپیکینگ، ریدینگ و رایتینگ شده اند خوراک هرروزه ام. می خوانم و می خوانم تا شاید راه فراری پیدا کنم برای دل بریدن از سرزمینی که هر روز انگار وابستگی هایم به آن کم رنگ و کم رنگ تر می شوند. دیگر نه به سبک و سیاق گذشته دوستانم را میبینم. و نه حوصله گشت و گذار در شهری که تمام خاطرات و لحظه هایم از آن پر شده است را دارم. خزیده ام به کنج خانه و خود را غرق کرده ام در کلماتی که هیچ نشانه ای از زبان مادری ام ندارند.


هرروز که می گذرد بیشتر می فهمم چه دور شده ام از مردمی که با هم به یک زبان مشترک سخن می گوییم. و خوب می دانم این مردم همان مردم قبلا، چیزی در درون من اما شکسته است. تغییر کرده است.  

1 نظرات:

ننوی کهنه گفت...

راستش دلتنگی اینکه کسی روبرویت نشسته باشد و تو بخوانی: "سواد دیده ی غم دیده ام به اشک مشوی، که نقش خال تو ام هرکز از نظر نرود..". و او لبخندی بزند و دلش برود همان حوالی که دل تو رفته است و از ترکیب بی نظیر واژه ها و حسی که به دلش می ریزد، سرشار شود، از جدی ترین دلتنگی هاست. باقی چیزها اما عالی است....

ارسال یک نظر