یه وقتایی انگار از دنده چپ پا میشی. از همون سر صبح انگار
عنُقی. به قول قدیمی ها خلقت تنگه. هی به خودت می گی آخه چه مرگته سر صبحی؟ جوابش
رو خودت هم نمیدونی.
یه وقتایی همین طور الکی به زمین و زمان گیر میدی. هی بهونه
می گیری. هی عقربه های ساعت رو دنبال می کنی که شاید با گذشتنشون حال بد و خراب
توام بگذره و تموم بشه.
یه زمانی حتی حوصله خودت رو هم نداری. آسمون ِ آفتابی
آفتابی هم برات دلگیره دلگیره.
یه زمانی از سر صبح دل تنگی. بغض داری. دختربچه درونت می
خواد بره یه گوشه مثل بچگی ها بشینه و
آروم آروم اشک بریزه اما والد درونت بهش تشر میزنه که دختر به این بزرگی رو
چه به این لوس بازی ها!
امروز از اون روزاست. از اون روزایی که تلخ تلخم. آقای مدیر
زنگ زد تا نظرم رو در مورد یه بحث کاری بدونه. اما به خاطر لحن پرخاشگرانه
ام بنده خدا از کارش پشیمون شد و گفت انگار امروز حالتون خوب نیست. حالا بعد
تعطیلات در موردش حرف می زنیم.
یه وقتایی حتی دیگه نمی تونی نقش بازی کنی و با لبخند
همیشگی ات به عالم و آدم دروغ بگی که اوضاع بر وفق مراد است و روزگار از این بهتر
نمی شود که هست!
حالا دختربچه درونم کز کرده یه گوشه و هی داره خودش رو
سرزنش می کنه که این چه طرز حرف زدن بود و به دیگران چه ربط داره که تو بی حوصله
ای؟