پشت چراغ قرمز تقاطع بهشتی قائم مقام ایستاده ای. شب های
رمضان انگار غنیمتی است برای هرچه بیشتر شب زنده داری مردم پایتخت. تهرانی که
انگار شب ها پوست می اندازد و تبدیل به شهر دیگری می شود. دیدن دستفروش ها آنهم به
تعدادی که انگار هرروز بیشتر و بیشتر می شوند در سر هرچهارراه، پشت هر چراغ قرمز
یا وسط پیاده رو ها دیگر منظره ای جدید نیست. دستفروشی این روزها در کلان شهر
تهران دیگر نه زن و مرد می شناسد نه سن و سال. از پیرمرد هفتاد هشتاد ساله ای که
لنگ لنگان با عصایی در دست لنگ می فروشد گرفته تا بچه های کم سن و سالی که به فال
فروشی و گل فروشی مشغولند.
چراغ هنوز قرمز است. نگاهت به روی دخترک گل فروشی که به روی
جدول کنار خیابان نشسته است خیره می ماند. پلک های دخترک مدام سنگین می شوند اما
دخترک برای به خواب نرفتن مقاومت می کند و با چشمانی که از خواب پر شده اند نیم
نگاهی به چراغ قرمز دارد. چراغ سبز می شود. لبخند محوی به روی لبان دخترک می
نشیند. چشمانش را می بندد و سرش را به روی زانوهایش می گذارد. گویی چراغ سبز مجوزی
است برای خواب کودکانه اش تا چراغ قرمز بعدی که از راه خواهد رسید.