خفقان



دمای هوا به بالای چهل درجه رسیده است. مانتوی رنگ تیره ای به تن داری با شالی که موهایت را پوشانده. دست می بری به زیر شال، موهایت خیس خیس شده اند. احساس خفگی می کنی. خورشید مستقیم انگار از آن بالا زل زده است به چشم هایت. هرم گرما کلافه ات کرده است. زنی با پیراهنی بلند و نازک با پاهایی برهنه با لبخندی به روی لب سرخوشانه در حال قدم زدن است. نگاهت را از زن درون تصویر می گیری. گوشه های شال را باز می کنی و به درختی در گوشه خیابان تکیه می دهی. نسیمی گهگاه در پناه سایه درخت به صورت و گردنت می وزد. چشم هایت را بسته ای و همان طور در حالیکه دو طرف شال را  با دو دست رها نگه داشته ای، صدایی را می شنوی که می گوید: شالت را درست کن ون های گشت ارشاد آمدند. چشم هایت را که باز می کنی از دور ون های سبز رنگی را می بینی که برای گرفتن شکارهای امروزشان ردیف شده اند. شالت را درست می کنی و  از زیر سایه درخت بیرون می آیی و خود را میان جمعیت مردمی که کلافه از گرمای تابستان در حال رد شدن هستند گم می کنی. زن درون تصویر همچنان می خندد.

روزمره گی


بی حوصله ام. دیروز بدون هیچ دلیلی برای امروز مرخصی گرفتم. بعد از چندین سال کم خوابی و کله سحر بیدار شدن. امروز به زور ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم. دردی در قفسه سینه ام جا خوش کرده است. شال و کلاه می کنم و به بخش اورژانس بیمارستان نزدیک خانه می روم. خانم پرستار بعد از پر کردن مشخصات دلیل آمدنم را می پرسد. از دردی که در قفسه سینه دارم می گویم و  باری که انگار روی آن نشسته است و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. خانم پرستار سر تکان می دهد و در برگه پذیرش چیزهایی که می گویم را می نویسد و بعد راهنمایی ام می کند به اتاقی که برای معاینه مراجعه کنندگان است. روی تخت می نشینم. خانم پرستار فشارم را می گیرد و می گوید فشارت پایین است. خبر جدیدی نیست. می گویم همیشه همین طور است. سری تکان میدهد و می گوید باید نوار قلب بگیرم. روی تخت دراز می کشم. دستگاه کنار دستم با سر و صدا شروع به  پرینت گرفتن یک سری خط کج و معوج می کند که میشود همان نوار قلبی که خانم پرستار گفته است. دکتر از راه می رسد. نگاهی به نوار قلب می اندازد و بعد با دست قفسه سینه ام را فشار میدهد. دردی به زیر پوستم می دود. دکتر به پشت میزش می رود و شروع می کند به نسخه نوشتن و همان طور که مشغول نوشتن است می گوید:  مشکلی نیست. از اعصاب است. چند تا آرام بخش برایت می نویسم.

از اتاق بیرون که می آیم. دوباره به سمت میز پذیرش می روم. انگار می خواهم از هرچه درد و فشار است به خیال خودم با قرص و آمپول به یکباره خلاص شوم. این بار سراغ ارتوپد را می گیرم. زائده روی دستم را که چندین ماه است به حال خودش رها کرده ام را به مسئول پذیرش نشان میدهم. مسئول پذیرش دوباره فرم پر می کند و من را به سمت اتاق معاینه راهنمایی می کند. دکتر پشت میز نشسته است. زائده بدقواره روی دستم را نشانش میدهم. می گوید التهاب گانگلیونی است. می گویم میدانم که اسم این زائده بدقواره گانگلیون است. قبلا در رابطه اش سرچ کرده ام. دکتر سری تکان میدهد و می گوید بعد وقت نکردی دراین چند ماه بیایی و این زائده گانگلیونی را نشان دهی تا از شرش خلاص شوی؟ چیزی برای گفتن ندارم. می گوید باید پیش دکتر متخصص بروی و این زائده را در بیاوری اما فعلا تا سه هفته مچ بند "هند اسلیپ" را استفاده کن. شاید افاقه کرد و نیازی به جراحی نبود.

به داروخانه میروم. پشت شیشه با خط درشت نوشته شده است قیمت داروها افزایش یافته است و با قیمت روی جعبه داروها همخوانی ندارد. لطفا سوال نفرمائید. بدون هیچ سوالی با کیسه ای قرص و یک عدد مچ بند از داروخانه خارج می شوم.

پشت میز کامپیوتر می نشینم و با یک دست شروع به تایپ کردن می کنم. هیچ چیزی تغییر نکرده است. درد قفسه سینه هنوز سرجای خودش است و  زائده التهابی گانگلیون پشت مچ بند "هند اسلیپ" ی که دست چپم را پوشانده، مخفی شده است. دکترها هم این روزها  دیگر به  هیچ دردی نمی خورند.


گذشته ای که از آن گریزی نیست


«در این وضعیت به هر اطمینانی باید شک کرد.» این جمله ای ست که پزشک در ارتباط با وضعیت سلین همسر سمیر به او می گوید. «گذشته» فرهادی حکایت شک ها، عدم اطمینان و ناامنی انسان ها در روابط عاطفی است که نسبت به هم دارند. در «گذشته» هیچ رابطه امنی وجود ندارد. شخصیت های فیلم میان گذشته ای که به زندگی شان سنجاق شده است و آینده ای برای ساختنش به خیال خود تلاش می کنند، گیر افتاده اند.

«احمد» دوباره به زندگی ای باز می گردد که چهارسال پیش آن را به یکباره ترک کرده است. زندگی ای که در آن هنوز کتاب ها، چمدان ها و خاطراتش را جا گذاشته است. «مارین»، برای رهایی از خاطرات و عشق شکست خورده ای که داشته است، کتاب ها و چمدان های احمد را در انبار گذاشته است تا به خیال خود گذشته ای که هنوز به آن دلبستگی دارد را به فراموشی بسپارد. فراموشی گذشته ای که زخم هایش هنوز تازه است و درد و رنج آن را می توان در نگاه غمگین، فریادهای هیستریک و کلافگی او بوضوح دید. آن سکانسی که مارین با سیگاری در دست در حالیکه اشک می ریزد ملتمسانه به احمد می گوید" تو نمی خواهی بروی"  گویی خواهشی است که او برای فراموشی احمد در چهارسالی که ترکش کرده است دارد.  «سمیر» هم حال و روز بهتری از مارین ندارد. مردی که میان زن زندگی اش که روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کند و عشقی که به تازگی وارد زندگی اش شده است، سرگردان است. عشقی که از او بچه ای را در شکم با خود حمل می کند.

فیلم گذشته فرهادی، با دنده عقب گرفتن مارین در حالی که با احمد در ماشین نشسته است و تصادف کردن اش آغاز می شود. فرهادی از همان ابتدا نشان میدهد که بازگشت به عقب خطرناک است. اما در مسیر پر پیچ و خم زندگی راه فراری از گذشته نیست. گذشته ای که در بخش بزرگی از امروز و فردای آدم ها جا گرفته است.

فرهادی در فیلم آخرش به مانند فیلم های قبلی اش مرزهای اخلاق، تعهد، خیانت و روابط پیچیده آدم ها را به چالش می کشاند. آدم ها در گذشته همه خاکستری اند. احمد، سمیر، مارین و حتی سلین که علیرغم عدم حضورش اما در کل فیلم سایه بودنش را بر روابط سمیر و مارین می توان حس کرد، تماماً خاکستری اند.  تمامی شخصیت های فیلم گذشته فرهادی خود قربانی اند. قربانی گذشته ای که از آن نمی توانند فرار کنند. فرهادی در گذشته نیز همانند جدایی نادر از سیمین زندگی پرتنش و پراسترس کودکانی را به تصویر می کشد که میان روابط پیچیده والدین خود گیر افتاده اند. کودکانی که با چشمانی نگران و پر سوال در پشت دیوارها و گوشه خانه های ناامنی که در آن زندگی می کنند تماشاچی دنیای پرجنون بزرگسالی هستند. دنیایی که به زودی خود قدم در آن خواهند گذاشت. دنیایی که یک سر آن وصل به گذشته ای ست که والدین برای آنها میراث گذاشته اند.