نرو بمان




عینهو پیرزن های هفتاد ساله ساعت شش صبح نشده از خواب بیدار میشم. این اصطلاح رو مامان همیشه درموردم به کار میبره. وقتی که هنوز هوا روشن نشده و حتی تو روزای تعطیل از خواب بیدار میشم. همیشه وقتی این مثال رو میزنه می گم از کجا میدونی مگه همه پیرزن های هفتاد ساله ساعت پنج شش صبح از خواب بیدار میشند. و اونم همیشه مامان بزرگ رو شاهد میاره که خواب درست و حسابی نداشت و از چارپنج صبح همیشه بیدار می شد و میشست روی صندلی کنار پنجره و از پشت پنجره چشم میدوخت به تاریکی. مامان میگه این رفتارها و لجاجت و تمام سرسختی هات به اون خدا بیامرز رفته. اونم مثل تو به هیچ صراطی مستقیم نبود که نبود.

 به ساعت روی دیوار نگاه میندازم هنوز ده دقیقه ای به شش مونده. غلت زدن و چشما رو روی هم فشار دادن هم فایده ای نداره برای اینکه شاید فرجی بشه و دوباره خوابم ببره. بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه کتری رو پرآب می کنم و میزارم رو اجاق گاز و یه چای کیسه ای می ندازم تو لیوان. لخ لخ دمپایی هام روی سرامیک کف خونه می پیچه. مامان از اتاق میاد بیرون . هوا هنوز تاریکه. نگاهی به ساعت میندازه و  سرش رو تکون میده و میره سمت دستشویی و  زیر لب غر میزنه تو خواب و خوراک نداری دختر؟ ساعت شش صبحه لااقل روز تعطیل بگیر بخواب یه ذره. رنگ و رو نمونده تو صورتت از بی خوابی.  آروم  با استکان چای و یه تیکه کیک که چندسالی هست شده صبحونه همیشگی ام به سمت اتاق میرم  و میگم: چی کار کنم خوابم نمی بره عینهو پیرزن های هفتاد ساله!

تو اتاق روی تخت میشینم. پنجره رو نیمه باز می کنم. هوای سرد صبح زمستونی اتاق رو پر می کنه. پتو رو دور خودم میپیچم و به سبک چندماهه گذشته کتاب های آیلتس رو میریزم دور و برم. دست میبرم و یکیشون رو از سر بی حوصلگی برمی دارم و ورق میزنم. صدای شکوفه تو گوشم می پیچه که میگه تو رو خدا بشین این آیلتست رو بده و مدارکت رو به بفرست. دوساله داری همش دست دست میکنی. اگه مدارکت رو فرستاده بودی تا حالا  جواب مهاجرتت اومده بود و از این خراب شده رفته بودی و این طوری عینهو مرغای پرکنده دور خودت نمی چرخیدی.

کتاب رو یه گوشه ای پرت می کنم. هدفون رو میزارم تو گوشم و سرم رو تکیه میدم به دیوار. پالت داره می خونه "بهار ما گذشته شاید...بهار ما گذشته انگار...بهار ما گذشته شاید...گذشته ها گذشته انگار... نرو بمان"

3 نظرات:

م.م.ب گفت...

خودکشی؟ چرا؟

رفتن برای آدمی که تا این حد به پیرامونش حساس‌ه و در نوع خودش برای تغییر وضعیتی که درش هست کوشاست چه معنایی می‎ده؟

هویتی که داری در نق زدن، غر زدن، انتقاد کردن، بهتر کردن تدریجی کشوری که درش بزرگ شدی معنا پیدا کرده. این محیطی که ازش ناراضی هستی، بخش مهمی از هویتت‌ه چرا باید از این خراب‌شده بری؟ قصد خودکشی داری؟

بنفشه گفت...

من رفتنی نیستم. این و هم خودم میدونم هم خونواده ام که آرزوشون من رو یه جوری راضی به رفتن کنم. دل کندن از اینجا با تمام بدی هاش همون طور که گفتی مثل یه مرگ تدریجی می مونه

سیزیف گفت...

جایتان راحت است. آیلس را فراموش کنید و بمانید. اینجا جای برای شما و آدمی که در این نوشته ها هویداست نیست.

ارسال یک نظر