رنج ِ فهمیدن


در این دو روز این اولین بار است که پدرم لبخند می زند. درست در همین موقع است که آن هیولا انگار بیدار می شود و از اعماق تاریکی ذهن بیرون می آید و می ایستد وسط گلویم. کمی صبر می کنم تا شاید رهایم کند. نمی کند. بعد در تاریکی، انگار در پناهگاهی، پناه می گیرم و چیزی را که سال ها است مثل زخمی کهنه همراهم است از او می پرسم: « برای چی سه تا بچه؟ منظورم اینه بعد از رحمت چرا بچه دار شدید؟»
سکوت می کند و بعد سیگاری دیگر آتش می زند. انگار افتاده ام در شیب تندی که تا پایان آن باید بروم. می گویم: « وقتی من به دنیا اومدم رحمت نه سالش بود. یک سال بود که فهمیده بودید اون دیگه پیشرفت نمی کنه. من واقعاً نمی دونم چرا من رو متولد کردید؟ فقط رحمت نیس که رنج می کشه. من هم هستم. نگار هم هست. می تونستیم نباشیم. من و نگار. شما ما رو وادار کردید زندگی کنیم.»
دست هایم شروع می کنند به لرزیدن. از خودم متنفر می شوم. احساس می کنم افتاده ام به جان کسی که نمی تواند از خودش دفاع کند.
می گویم: « رحمت هیچ وقت برای من عادی نشد. حتی یه لحظه. هیچ وقت نتونستم اون رو از ذهنم پاک کنم. نگار هم نتونست

پدرم سیگارش را می گذارد لب حوض و به پشت دست هایش را نگاه می کند. بعد با صدای آرامی شروع می کند به حرف زدن. آن قدر که خم می شوم تا حرف هایش را بشنوم. « وقتی دکترها گفتند رحمت عقب مونده س چندروز سرکار نرفتم. بعد رئیس ایستگاه و چند تا از کارگرها اومدند خونه دنبالم. گفتند اگه قطارها رو جابه جا کنم ذهنم مشغول میشه و کم تر به رحمت فکر می کنم. رفتم سرکار اما همه ش به اون بچه فکر می کردم. دست خودم نبود. بعد یه روز یکی از مکانیک های دیزل حرفی به من زد که آروم شدم. منظورم اینه که حالم کمی بهتر شد.»

خم می شود و برگ دیگری را از روی آب بر می دارد. صدای گنگ پرنده ای از فاصله ای دور می آید. کلاغی شاید.

-« داشت دیزل لوکوموتیو رو تعمیر می کرد. وقتی حرف می زد من تو لوکوموتیو بودم اما نمی دیدمش. فقط صداش رو می شنیدم. نشسته بود پشت دیزل و داشت اون رو تعمیر می کرد. گفت "پسرت که نمی دونه چی به چیه، نمی دونه که چه خبره. می دونه؟" گفتم: "منظورت چیه؟" گفت: " منظورم اینه قطار باری نمی دونه قطار سریع السیری هم در کاره که ده برابر اون سرعت داره، می دونه؟ اگه بدونه غصه ش می شه اما اگه ندونه چی؟"  بعد از پشت دیزل بیرون زد و اومد کنارم ایستاد. گفت: "میگن عقب مونده. اما من نمی دونم از چی عقب مونده؟ از اون سریع السیره. گفت اگه دست خودش باشه دلش می خواد به جای سریع السیر با قطار عادی یا حتی با همین باری درب و داغون بره سفر. بعد دستش زو گذاشت رو شونه م و گفت: " به ش فکر نکن. "گفت: " هیچ وقت به ش فکر نکن".»

برگرفته از کتاب سه گزارش کوتاه درباه ی نوید و نگار نوشته مصطفی مستور


1 نظرات:

صادق گفت...

مرسی خیلی قشتگ بود.
ولی هنوز وقتی میام کامنت بذارم این سیاهی صفحه قلبم و فشار میده.
آبی صفحه اصلیت خیل قشنگه. ولی این سیاهی نه.

ارسال یک نظر