چراغ قرمز است و پشت چراغ قرمز ایستاده ام. چراغ که سبز می شود ماشین جلویی که می خواهد از لاین دوم به سمت چپ برود اما هنوز چراغ گردش به چپش قرمز است، به چپ می پیچد و همان وسط راه می ایستد برای سبز شدن چراغ و راه بقیه ماشین ها را بند می آورد. پشت ماشین سدکننده راه، گیر افتاده ام. یک نگاهم به ثانیه شمار سبز رنگ چراغ راهنمایی و رانندگی است و چشم دیگرم به راننده که خیال کنار رفتن ندارد. دستم را میگذارم روی بوق ماشین که یعنی بکش کنار و اینجا جای ایستادن نیست اما راننده که گویی در عالم دیگری سیر می کند بیخیال از بوق ممتد ماشین ها همان طور وسط راه نگه داشته است. سرم را از شیشه ماشین بیرون میآورم و هوار می کشم که مگر نمی شنوی چراغ سبز است و اینجا جای نگه داشتن نیست. بکش کنار! اما راننده انگار نه انگار. بیشتر هوار می کشم. راننده نگاهی به عقب می اندازد و گویی توقع برخورد با دیوانه ای مثل من را نداشته، ماشینش را کمی جلو میکشد و راه را باز می کند. که یعنی برو دیوانه!
راه می افتم. دوستی که کنار دستم نشسته است با تعجب نگاهم میکند و میخندد و می گوید: تا به امروز، این رویه ات را ندیده بودم. خجل و شرمسار از هوارهایی که مثل آدم های موجی کشیده ام میخندم و می گویم: تا دلت بخواهد این روزها حرفها و فریادهای نزده و نکشیده دارم. این فریادها هم از همان فریادها بود!
این که تبدیل به آدم دیگری شده ام را خودم بهتر از اطرافیانم که گهگاهی در خلال حرفهایشان گوشزد می کنند، حس می کنم. موجودی عصبانی و پرخاشگر که با کوچکترین تلنگری انگار تبدیل به آدم دیگری میشود که هیچ شباهتی به خود واقعیش ندارد. منی که روزی اطرافیانم برای صبوری و خونسردی ام می گفتند مگر تو دعوا کردن هم بلدی؟ امروز تبدیل به خروس جنگی شده ام که مدام در حال سر و کله زدن و بگو مگو با این و آن است. دخترکی لجوج و پرخاشگر که دیگر نه ادبیاتش را میشناسم نه خط کشی های اخلاقی و رفتاری اش را!
صبح ها قبل از خارج شدن از خانه جلو آیینه مدام با خودم عهد میبندم که امروز دیگر میشوی همان آدم چند ساله قبل که بودی اما انگار تبدیل به آدم مسخ شده ای گشته ام که اراده و کنترلش دست دیگری ست. آدمی کم طاقت که با هر اشاره ای پوست می اندازد و تبدیل می شود به موجودی عجیب غریب که خودم هم دیگر این روزها با آن غریبه غریبه ام!