پنجره اتاق بازه. نشستم رو تخت و دارم کتاب می خونم که می بینم یه کبوتر از لای در باز پنجره هلک و هلک میآد داخل و شروع میکنه به قدم زدن روی سکوی جلوی پنجره.
یه چند ثانیه زل میزنم بهش که شاید متوجه حضورم بشه و از راهی که اومده برگرده. اما جناب کبوتر بیخیال از حضور بنده سرخوشانه به پیاده روی خودش ادامه میده. سرم رو میندازم پائین و حواسم رو میدم به کتابی که دارم میخونم که صدای تک زدن هاش به پرده اتاق بلند میشه.
برمیگردم و بهش میگم: شما یادت نمیآد اون قدیم ندیدم ها آدمیزاد برای خودش ابهتی داشت و کبوترایی مثل شما هم ازش حساب می بردند. اما حالا ماشالله شهر شده شهر گربه ها و موش ها و کبوترها و ماهم شدیم شهروند درجه دوم. شما هم اگر گشت و گذار سیاحتیتون تموم شده بفرمائید بیرون ما به ادامه کتاب خوندنمون برسیم.
جناب کبوتر که انگار چیز دهن گیری به تورش نخورده ، همون طور سلانه سلانه به سمت پنجره میره و ازش خارج میشه.
همین طور که دارم خارج شدنش رو نگاه می کنم مامان تو اتاق سرک می کشه و می گه: با من بودی؟
میگم: نخیر، با این آقای پرمدعای کبوتر بودم که همین طور بدون یه دق البابی، بدون یه اهن و اوهونی سرش رو انداخته و اومده تو اتاق.
مامان یه نگاه به بیرون پنجره میندازه و می گه: حالا از کجا فهمیدی آقا بوده؟
میگم: از اعتماد به نفس کاذب . بادی که به غبغب انداخته. یه جوری راه میرفت که انگار دنیا رو فقط برای ایشون خلق کردند!
مامان نگاه عاقل اندر سفیه ای می ندازه و میگه: داری خل میشی ها؟ نگرانتم و از اتاق میره بیرون.
بلندمیگم: چرا چون دارم با یه کبوتر حرف می زنم؟ چه طور وقتی هزار سال پیش یه آدمی پیدا میشه و ادعای گفتگوی دو طرفه با حیوونها رو می کنه بهش میگید معجزه پیامبری اما گفتگوی یه طرفه من با یه کبوتر مزاحم میشه خل بازی. همیشه همین طور بوده که حرفای تو کتابا و آدمای مرده رو چشم بسته قبول می کنید اما حرف آدمای زنده چون زنده اند سندیت نداره براتون!
آقای کبوتر همچنان پشت پنجره در حال رژه رفتن هستند که صدای مامان رو میشنوم که میگه: همش به خاطر این فیلما و کتاباییه که می بینی و می خونی. خلت کردند. فکری می کنی اینجا سرزمین عجایب هستش و جنابعالی هم آلیس در سرزمین عجایب!