دستم به قلم نمی رود
کلماتم کناره گرفته اند
و سکوت...
سایه اش سنگین است
و خلوتی که گاه یادم می رود خانه ی خود ِ من است
نباید کسی بفهمد
دل و دست ِ این خسته ی خراب
از خواب ِ زندگی می لرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت ام، راضی ام، رها ...
راهی نیست
مجبورم!
باید به اعتماد ِ آسوده ی سایه به آفتاب بر گردم.
سید علی صالحی
0 نظرات:
ارسال یک نظر