چند روزی هست که شبا خواب درست و حسابی ندارم. ساعت دو سه
خوابم می بره و راس ساعت شش هم بیدار میشم و مثل آدمایی که از قبل کوک شدند لباس
می پوشم و با همون چهره خسته و درب و
داغون راه میفتم و میرم سرکار. کابوس پشت کابوس و بعد هم بی خوابی پشت بی خوابی.
حال و روزم شده مثل آل پاچینو تو فیلم بی خوابی که برای اینکه خوابش ببره مدام
درزهای در و پنجره ها رو می گرفت. غافل از اینکه بی خوابی اش نه به خاطر نورخورشید
و گرمای هوا و عوامل بیرونی دیگه است که از بی قراری و تشویش و سردرگمی درونی خودش
نشات میگیره.
دلم می خواد این قدرت رو داشتم که برای چند روز یا فقط چند
ساعت دکمه Pause زندگی رو می زدم و وقتی دنیای اطرافم با تمام
آدمای دور و نزدیکش از حرکت ایستادند؛ بدون دغدغه. بدون دل نگرانی مثل دورمر همون
کارآگاه بی خواب فیلم که تو سکانس آخر جایی که تیر خورده و داره نفس های
آخر رو می کشه به همکارش می گه که فقط «می خوام بخوابم» چشمام رو می بستم و می خوابیدم. یه خواب
عمیق و بدون کابوس!