برف روی کاج ها، روایت زندگی دیروز، امروز یا فردای هر کدام از ما می تواند
باشد. آدمهایی که روابطشان با گذشت زمان رنگ و بوی کهنگی می گیرد. شور و اشتیاقی
که جایش را به عادت و دلسردی میدهد. لحظات و ثانیه هایی که در کنار هم کشدار می
گذرند. پیمان معادی در فیلم برف روی کاج
ها خیانت در زتدگی زناشویی را به تصویر می کشد. مردی بعد از چهارده سال زندگی
مشترک با زنی که علیرغم معلم پیانو بودنش امروزی نیست و در چهارچوب خانه محصور شده
است، دل به دختری کم سن و سال می بندد و به همراه او شریک چهارده ساله زندگی اش را
ترک می کند. و زنی که بعد از پی بردن به خیانت شوهر و جدا شدن از او، از کنسرت
رفتن با مردی که به تازگی با او آشنا شده است، دست و پایش را گم می کند. حسی که به
گفته او سالها بوده که دیگر تجربه اش نکرده است. حس جوانی و اشتیاق به ادامه زندگی.
برف روی کاج ها برای من فیلم خوشایندی بود. فیلمبرداری زیبای محمود کلاری
با زمینه سیاه و سفیدی که برای فیلم انتخاب کرده است. موسیقی متن دلنشین کارن
همایون فر و از همه مهمتر بازی خوب بازیگران بخصوص مهناز افشار که سعی می کند
تصویر متفاوتی از زنان شکسته خورده مرسوم اینگونه فیلم ها به تصویر بکشد. زنی که
علیرغم ضربه ناگهانی که از شنیدن خبر خیانت شوهرش می خورد، می شکند، اما زندگی را برای خود تمام شده تصور نمی کند. گویی که زن هم
سالهاست دل از این زندگی یکنواخت که سکوتش تنها با صدای پیانو نواختن شاگردانش،
شکسته میشده است خسته شده است. رویا بعد از ترک علی، خانه را تغییر دکوراسیون
میدهد. به ناخن هایش لاک می زند و صورتش را میآراید. انگار با رفتن علی رویا هم جان
تازه ای می گیرد و اشتیاق تجربه زندگی متفاوت به زیر پوستش می خزد.
برف روی کاج ها،
فیلم تلخی است. تلخ از آن جهت که بسیاری مان هنگام تماشای آن خود را در قالب مرد
یا زن قصه می بینیم. شاید دلیل حساسیت های بیش از اندازه به این فیلم که تا به
امروز مانع اکران آن شده بوده است همین هولناکی روبرو شدن با واقعیت زندگی بسیاری
مان است. زندگی هایی که هرچه قدر هم با عشق بنا شده باشند به مرور زمان تبدیل به
عادت در کنارهم بودن میشود. زندگی هایی خالی از هیجان و تجربه تجربه های تازه.