این نوشته رو هی نوشتم و هی پاک کردم. اول روی کاغذ. کاغذی
که بعد هی خط خورد و خط خورد و بعد مچاله شد و پرت شد کنار دست بقیه کاغذهای مچاله
شده ای که گوشه اتاق روی هم تلنبار شده اند. بعد هم طبق معمول و اون زمان هایی که
کم میارم و به قول مامان مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخم و به عالم و آدم بد و
بیراه می گم از سر بیچارگی، بدبختی، بخونید فلاکت نشستم پشت مانیتور و برنامه وورد
رو باز کردم و دست به دامن کیبورد و این دنیای مجازی شدم. این نوشته قراره بشه یه
پست تو وبلاگم. باید تیتر براش انتخاب کنم. حواسم باید باشه به نوع نوشتنم. کلماتی
که می خوام انتخاب کنم. زمانی که قراره برای این پست بنویسم چه زمانی باشه بهتره.
حال، آینده یا حتی گذشته .
اول خواستم نوشتم رو با این شعر از احمد شاملو شروع کنم که
میگه:
گر
بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم
اگر
فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
اما خودم حالم به هم خورد از این همه شعار، از این حرفایی
که انگار تا وقتی که تو کتابا هستند قشنگند اما به زندگی واقعی که میرسه عق ات میگیره
از این همه شعارزدگی! این کتابا هم باید بره قاطی اون کاغذای مچاله شده گوشه اتاق
از بس که حرفهای مزخرف نوشتند توش. از بس که انگار سالهاست تاریخ مصرفشون گذشته.
می دونم نوشته ام شبیه هذیون گویی های یه آدم تب دار شده.
اما این جور دردنوشته ها هم از سوغاتی های وبلاگ نویسی ایه. وبلاگ نویسی یعنی حس
وحال همین حالای نگارنده اش. وبلاگ نویسی یعنی یه سری حرفهای روتوش نشده. یه سری
شات های خام که هیچ تدوینگری قرار نیست تدوینشون کنه. سناریویی در کار نیست. صحنه
گردان و طراح صحنه و گریموری هم وجود نداره. همه چی همونیه که هست بدون هیچ
دستکاری.
بگذریم. حرف من چیز دیگه ای بود برای نوشتن این نوشته:
ستار بهشتی هم رفت. میگند دیروز تو همون قبری که به خانواده
اش گفته بودند براش بخرند، دفن شده. من ستار بهشتی رو نمی شناختم. نه اسمش رو
شنیده بودم نه حتی وبلاگ و نوشته هاش رو تا همین 72 ساعت گذشته خونده بودم. اما همین
که وبلاگ نویس بود برای من کافی بود تا بتونم بشناسمش. بفهمش حتی تو ذهنم مجسمش
کنم. مجسم کنم آدمی رو که از تمام لذت هایی که تو دنیای حقیقی میتونسته تجربه کنه
لذت نوشتن اونم در دنیای مجازی رو انتخاب کرده. آدمیزاده دیگه یه وقتایی همچین دل
می بنده به چیزای کوچیک که آخرش حتی سرش رو هم به خاطر اون علایق کوچیک برباد میده.
می تونم مجسمش کنم وقتی عصبانی بوده یا وقتی بعد از دیدن یه بچه دستفروش سر چهارراه
یا شنیدن یه خبر تلخ، چه طور با بغض و درد
می خزیده پشت کامپیوترش و تمام اون درد و رنج و بغض و کینه رو با فشردن
دکمه های کیبورد به فضای وبلاگی که فکر می کرده یه جای امن برای گفتن از اون چیزایی که وجودش رو داشته از
درون می خورده و خالی می کرده، منتقل می کرده.
ستاربهشتی هم رفت. مثل خیلی های دیگه ای که رفتند. مثل هاله
سحابی. مثل هدی صابر، مثل امیر جوادی فر و خیلی های دیگه. میدونم قرار نیست کسی
بازخواست بشه. کسی محاکمه بشه. اما چرا از ستار نوشتم؟ فقط می خواستم بنویسم مثل
همون روزایی که ستار فقط می خواسته بنویسه. می خوام اسم ستار رو هم قاطی بقیه اسم
هایی که تو این وبلاگ نوشتم، بنویسم. تا فردا روزی که داشتم برگه های خونه مجازیم
رو زیر و رو می کردم، اسمی ازستار هم باشه. آخه فراموشی و فراموش کردن یکی از
خصوصیات گندیه که ما آدما داریم.
همین دیگه فقط می خواستم بنویسم ستار بهشتی هم رفت.