دلتنگی

کارتن‌های وسایل گوشه اتاق روی‌هم تلنبار شده‌اند. از پنجره اتاق به صبح بارانی و برفی روزهای آخر سال نگاه می‌کنی. همیشه با خودت می‌گفتی بهترین بخش این خانه همین منظره و همین پنجره است که تغییر فصل‌ها را می‌توانی از درختانی که یک روز سبز سبزند و یک روز زرد و نارنجی‌اند‌ ببینی و در آن غرق شوی. عکس‌ها را یک به یک از دیوار اتاق برمی‌داری و درون کارتن می‌گذاری. میخ‌هایی که روی دیوار اتاق جا خوش کرده‌اند. صدای شر شر باران پشت پنجره و خاطره‌هایی که مثل سکانس‌های یک فیلم از جلوی چشمانت می‌گذرند. صدای مامان را می‌شنوی که می‌پرسد تمام این فیلم‌ها و کتاب‌ها را می‌خواهی با خودت ببری؟ دهان باز می‌کنی که بگویی این‌ها تمام دل‌خوشی سال‌های گذشته‌ام هستند. اما سکوت می‌کنی. انگار می‌خواهد رد و نشانه‌ای از تو را برای همیشه در این خانه برای خودش نگه دارد. کتاب‌ها را ورق می‌زنی. کتاب‌هایی که هدیه گرفته‌ای و دستخط آشنایی دور در صفحه اول آن، جا خوش کرده است. تاریخ‌ها و امضاهایی که نشانه‌ای از خاطراتی در گذشته دارند. کتاب‌ها و فیلم‌ها را درون کارتن می‌چینی.  به سال جدیدی که پیش رو داری فکر می‌کنی. سال‌هاست با دل کندن و از دست دادن خو گرفته‌ای و میدانی این روزهای دل‌تنگی را نیز پشت سر خواهی گذاشت. 

0 نظرات:

ارسال یک نظر