رویا


یک سال و نیم پیش که شروع کردم به سفالگری اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه زمانی بیاد که انقدر لحظاتم باهاش پیوند بخوره. اینکه یه گوشه‌ای دور از همه بدون اینکه احساس خستگی کنی بشینی و ساعت‌ها وقت بذاری برای درست کردن یه کار. جادوی عجیبی داره کار با گِل. ورز دادنش. شکل دادن و عمل آوردنش اون طوری که خودت دوست داری. بدون هیج محدودیت و قاعده و قانونی. انگار همه چی فقط و فقط برمی گرده به خواست و اراده‌ی تو. و اونچیزی که اهمیت داره حس خوشایندی که بعد از تموم کردن یه کار داری. اینکه قدرت خلق کردن پیدا کردی.


این روزا حتی میدونم که قراره دوران بازنشستگی‌ام رو چطوری بگذرونم. زنی رو می‌بینم با موهای سفید و عینکی به چشم که تو کارگاهی که یه گوشه‌ای دور واسه خودش راه انداخته؛ آروم آروم و درحالی که ترانه‌ای رو زیر لب زمزمه می کنه ظرف‌های سفالی می سازه.