فروشنده



«من حالم خیلی بده. یکی به من بگه باید چی کار کنم؟»

رعنا در اتاق گریم نشسته است. با موهایی سپید و صورتی که چین و چروک بر آن نشسته است. رعنا گریه می‌کند. عماد هم در اتاق حضور دارد. روبری رعنا نشسته است. مردی که قرار بوده در سختی‌ها و ناخوشی‌ها کنار رعنا باشد بدون هیچ حس همدردی‌ای با خشم به رعنا نگاه می‌کند. عماد تکه‌های پازل به هم ریخته را با وسواس بیمارگونه‌ای کنار هم می‌چیند تا مردی که به حریم خانه‌اش تعدی کرده و مالکیت مردانه‌اش را زیر سوال برده است، را پیدا کند. رعنا اما دراین میانه غایب است. دیده نمی‌شود. به حساب نمی‌آید. انگار هیچ دستی برای مرهم گذاشتن بر زخم‌هایی که روح و روان زن را درهم شکسته است، وجود ندارد.

فروشنده آخرین اثر اصغر فرهادی فیلمی تکان دهنده است. آنجایی که مرزهای اخلاقی و بایدها و نبایدها جابه جا می‌شوند. آدم‌های به‌ظاهر موجهی که به قول عماد که معلم ادبیات است به‌تدریج گاو می‌شوند. و برای فرونشاندن خشم خود فقط به انتقام فکر می‌کنند. فرهادی در فروشنده هم این بار استادانه تماشاچی را به چالش می‌کشاند که اگر آنها در موقعیت رعنا و عماد قصه قرار بگیرند چگونه رفتار می کنند؟

جولیتا


زنی بهت زده در حالی که از سرما می‌لرزد در وان حمام نشسته است. دختری نوجوان از راه می‌رسد. مادر را از وان حمام بیرون می‌کشد. حوله‌ای به دورش می‌پیچد. زن روی صندلی جلوی آیینه می‌نشیند. دختر حوله‌ای را برای خشک‌کردن موهای مادر به روی سرش می‌اندازد. چهره‌ی زن برای چند دقیقه زیر حوله پنهان می‌شود. وقتی دختر حوله را کنار می‌زند. زن جوان، مصمم و با اعتماد به نفس دیروز یک‌باره تبدیل به زنی میان‌سال، با چهره‌ای رنگ‌پریده و با چشمانی بی فروغ می‌شود که هیچ نشانه ای از زن دیروز درون آیینه ندارد.

«جولیتا» ساخته‌ی پدرو آلمودوار قصه‌ی زندگی زن جوان بلندپروازی است که زندگی‌اش در یک شب و در سفری که با قطار دارد، برای همیشه دگرگون می‌شود. مرد مسافری که با چمدانی خالی سفر می‌کند و در اولین فرصتی که پیدا می‌کند خود را به زیر قطار می‌اندازد و خودکشی می‌کند. مرد جوان و خوش‌سیمایی که در کوپه قطار با جولیتا عشقبازی می‌کند و ناپدید می‌شود؛ و زن جوانی که سال‌های زندگی‌اش در انتظار رسیدن خط و نامه‌ای از کسانی که دلیل بودنش هستند می‌گذرد.

جولیتا حکایت زندگی زنی تنهاست که در تنهایی در خیابان‌های مادرید قدم می‌زند. بی‌تفاوت از آدم‌هایی که از کنارش می‌گذرند عبور می‌کند. زنی که زندگی امروزش در خاطرات گذشته‌ای دور خلاصه شده‌است. مردی که برای همیشه رفته است و دختری که هیچ‌وقت مادر را به خاطر مرگ پدر نبخشیده است.