خلاصم کن الیشا


ویوین زنی است میانسال که بعد از سال‌ها زندگی زناشویی با مردی که برای او در زندگی مشترکشان کمترین ارزش و حقی قائل بوده، تصمیم به جدایی از او گرفته است. جدایی‌ای که در قوانین خانواده حاکم بر اسراییل به همین سادگی‌ها امکان‌پذیر نیست.

فیلم با سکانسی در دادگاه‌های خانواده اسرائیل شروع می‌شود. چند مرد در حال مجادله لفظی هستند. وکیل ویوین، الیشا شوهر زن و قاضی دادگاه. بااینکه تمامی صحبت‌ها پیرامون درخواست طلاق زن است اما دوربین چنددقیقه‌ای ویوین را علیرغم حضورش در دادگاه نادیده می‌گیرد. نادیده گرفتنی عامدانه که نشانه‌ای ست از در حاشیه بودن ویوین که در تمام سال‌های دوران زناشویی‌اش آن را از سوی الیشا مزه کرده است و این بی‌توجهی را این بار در دادگاه‌هایی که تمامی اعضایش را مردانی تشکیل می‌دهند که زن را موجودی دست‌آموز قلمداد می‌کنند که وظیفه‌اش تبعیت از مرد است، تجربه می‌کند.

«گت» همان قباله طلاق است که بنا بر قوانین اسراییل تنها باید از طریق دادگاه‌های مذهبی صادر شود. قوانینی که بر اساس آن، زن برای رهایی از زندگی زناشویی که دیگر نمی‌خواهدش باید مدارک محکمه‌پسندی ارائه دهد و این شروع قصه تلاش‌های زنی است که برای جدا شدن از شوهری که حتی به او اجازه داشتن حساب بانکی شخصی نمی‌دهد، پنج سال تمام در روندی فرسایشی در دادگاه‌هایی که به قول ویوین با او مثل سگ رفتار می‌کنند رفت‌وآمد می‌کند.

«گت: محاکمه ویوین امسالم» فیلمی خوش‌ساخت و نفس‌گیر است. باوجوداینکه تمامی صد و پانزده دقیقه آن در فضای بسته دادگاه می‌گذرد، اما مخاطب را تا دقیقه آخر همراه خود می‌کشاند. مخاطبی که مبهوت فضای مردسالارانه حاکم بر دادگاهی است که زن برای گرفتن حکم آزادی‌اش باید به مردان سرد و بی‌روحی که سراسر دادگاه را پرکرده‌اند. التماس کند. قاضی از ویوین و الیشا می‌خواهد برای به دست آوردن مدارک بیشتر افرادی را به‌عنوان شاهد با خود به دادگاه بیاورند و ما از این طریق شاهد حضور زنانی در دادگاه هستیم که زندگی‌شان به تلخی زندگی ویوین است.

در سکانسی از فیلم ویوین بعد از پنج سال رفت‌وآمد؛ در جلسه‌ای که الیشا به‌ظاهر راضی به طلاق زن شده است و در آخرین لحظه از تصمیمش منصرف می‌شود و می‌گوید که زن را طلاق نمی‌دهد و قاضی دستور می‌دهد که الیشا و ویوین را از اتاق بیرون کنند؛ خسته و درمانده درحالی‌که از دست مردانی که برای بیرون کردن او از جلسه دادگاه به سمتش هجوم برده‌اند در اتاق می‌دود و از سر استیصال فریاد می‌زند. دوربین بر روی صورت ویوین ثابت می‌ماند و ویوین درحالی‌که توسط دستان مردانی که به سمتش دراز شده، احاطه‌شده است به الیشا که بی‌خیال در گوشه‌ای از دادگاه ایستاده است و شاهد ضجه‌های زن است ملتمسانه می‌گوید: خلاصم کن الیشا. خلاصم کن.

«گت» به کارگردانی رونیت الکابتز که در این فیلم نقش ویوین را بازی می‌کند فیلمی است در نقد مردسالاری در خانواده‌ها و جامعه مذهبی اسراییل. مردسالاری‌ای که حتی در تاروپود دادگاه‌های خانواده آن نیز نفوذ کرده است. و این قصه آشنای هزاران زن در خاورمیانه است که زندگی و آینده‌شان در دست مردانی است که خود را مالک بی‌چون و چرای زن می‌دانند.

از رنجی که می بریم


وقتی بچه ای تصوری که از مرگ داری یه اتفاق دوره. اتفاقی که تو عالم بچگی فکر می کنی قرار نیست حالا حالاها تجربه اش کنی. هرچه قدر که بزرگتر میشی و سن و سالت بیشتر میشه انگار مرگ هم قدم به قدم بهت نزدیک تر میشه. مُردن آدمای زیادی رو می بینی. مرگ آدمایی که شاهد چگونگی گذران بخشی از زندگیشون هم بودی. تلاش هاشون. رنج ها و سختی هایی که کشیدند. آرزوهایی که داشتند. و  اینکه یکدفعه همه چی تموم میشه و اون آدما با تمام آرزوها و حسرت هایی که داشتند برای همیشه می رند که می رند.

هفت سال پیش بود که با هزار امید و آرزو پیشنهاد مشارکت از طرف یه سری جوون کم تجربه که سرمایه چندانی هم نداشتند به مهندس داده شد. مهندس هم با تمام مشغله و آینده مبهمی که شروع این کار داشت اون رو قبول کرد و یکی از اتاق های شرکتش شد جایی که شرکت تازه تاسیس قرار بود در اون متولد بشه. سال های اول در اوج تحریم ها و مشکلات اقتصادی که وجود داشت و با تمام زیان هایی که اجتناب ناپذیر  بود شرکت مثل بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته با حمایت های مالی و معنوی مهندس به فعالیت خودش ادامه داد و سال به سال رشد کرد تا اینکه ظرف دوسه سال گذشته اون بچه ی تازه متولد شده تبدیل شد به شرکتی سود ده که به قول مهندس به دوران بلوغ خودش رسیده. از طرف دیگه کارای دیگه مهندس هم به بار نشسته بود. پروژه هایی که چندین سال روشون کار کرده بود همه به ثمر نشسته بودند و مهندس در آستانه هفتاد سالگی به قول خودش تصمیم داشت که دیگه یه چند صباحی رو راحت و بدون دغدغه زندگی کنه. ماشینی که دوست داشت رو خریده بود. یه خونه تو طالقان وسط یه باغ بزرگ ساخته بود با کلی دار و درخت. با چه ذوقی از گل و گیاه های تازه ای که تو باغ کاشته بود حرف میزد و فیلم هایی که از خونه ای که همیشه آرزوی داشتنشون رو در شهر مادریش داشت رو بهمون نشون میداد. یاد روزی میوفتم که برای شنیدن صدای بلبل های دم صبح، هی فیلمی که گرفته بود رو عقب و جلو می کرد و ازم می پرسید: شنیدنی صداشون رو؟ چه کیفی داره آدم صبح با این صداها از خواب بیدار شه. برای خونه دوبلکس طالقان که چندتا پله هم بیشتر نداشت آسانسور گذاشته بود برای روزایی که به قول خودش دیگه از دست و پا افتاده و رمقی نداره برای بالا رفتن از پله ها!

حدود ساعت دو و نیم امروز بود که خبر دادند مهندس مُرده. به همین راحتی. با تمام آرزو و حسرت هایی که مرگ امان نداد تا حتی برای یک دوره کوتاه هم تجربه شون کنه.  به دم بیمارستان که رسیدیم. دختر مهندس با دیدنمون بغضش ترکید و گریه کنان و در حالیکه سرش رو رو شونم گذاشته بود فقط می گفت بابام رفت. بابام رفت.  

 چند روز پیش بود که دوستی می گفت زندگی چیزی جز رنج کشیدن نیست. و من به تمام رنج ها و حسرت های مهندس فکر می کنم. به خونه طالقان. به گل ها و گیاه هایی که هرسال قراره از نو دوباره سبز بشند. به بلبل هایی که قراره هر صبح آواز بخونند و به شرکتی که قراره بدون حضور مهندس به راه خودش ادامه بده... به آخر قصه ای فکر می کنم که تلخ تر از این نمی شد نوشتنش.

(بیست و چهارم مرداد هزار و سیصد و نود چهار)


هرگز رهایم مکن


قبلا کتابش رو خونده بودم اما یکی دو روز پیش فرصتی پیش اومد و تونستم فیلم Never Let Me Go رو ببینم. فیلمی که براساس کتابی با همین عنوان از کازئو ایشی گورو ساخته شده. جدا از بحث جبری که ما انسان ها در زندگی باهاش مواجه هستیم و در این کتاب به خوبی این نبود حق انتخاب در زندگی به تصویر کشیده شده اما به نظرم «هرگز رهایم مکن» چالش همیشگی بشر با پیشرفت علم و رابطه اش با اخلاقیات رو خیلی هوشمندانه نشون میده. اینکه ما انسان ها تا کجا میتونیم از دستاوردهای علمی که هرروز هم داره ابعاد تازه ای پیدا می کنه، استفاده کنیم و اخلاق و اصول انسانی کجای این معادلات پیچیده قرار میگیرند؟

 چند روز پیش بود که خبری منتشر شد مبنی بر «سهم روانشناسان آمریکایی در شکنجه گری». براساس گزارش منتشر شده، تعدادی از روانشناسان مطرح آمریکایی نه تنها در ابداع روش های شکنجه در پروژه «مقابله با تروریسم» زمان بوش مشارکت داشته اند بلکه زمان اجرای این شکنجه ها هم حضور داشتند و این شکنجه ها تحت نظارت ابداع کننده هاشون انجام میشده. شکنجه های ابداع شده از این نظریه «علمی» پیروی می کردند که ما آدما در زمان غلبه ترس شدید، توانایی کنترل بر خویش رو از دست میدیم و به هر گناه نکرده ای هم اعتراف می کنیم. نمیشه منکر شد که این به کارگیری روش های علمی غیرانسانی (براساس اصول اخلاقی پذیرفته شده در شرایط عادی) برای رسیدن به اهداف انسانی (باز هم بر اساس همون اصول اخلاقی مثلا نجات جان انسان های دیگه در شرایط اضطراری) فقط مختص به آمریکا و انجمن روانشناسان آمریکا نیست و میشه به راحتی تعمیمش داد به همه حکومت ها و حتی به تک تک ما آدم ها.

«هرگز رهایم مکن» مدرسه ای رو به تصویر می کشه که در اون بچه هایی که به صورت کلونی و برای اهدای عضو شبیه سازی شده اند، نگهداری می شوند. بچه هایی که با تمام احساسات انسانی که دارند از همون بچگی سرنوشت گریزناپذیر خودشون رو  پذیرفته اند: اینکه برای نجات جان آدم هایی که خارج از «هیلشم» زندگی می کنند، اونقدر باید عضو  اهدا کنند تا نهایتا زیر یکی از این جراحی های اهدای عضو بمیرند. سکانسی از فیلم هست جایی که کتی و تومی که فکر می کنند می تونند با قدرت عشق، مرگشون رو به تعویق بیندازند، واقعیت تلخی رو از زبون مدیر مدرسه ای که در آن پرورش پیدا کردند می شنوند:  با وجود برگزاری نمایشگاه نقاشی این بچه ها برای مردم عادی و نشون دادن اینکه این بچه ها هم انسانهای دارای احساسی هستند که باید حق زندگی داشته باشند. اما افرادی که نیاز به  دریافت اعضای بدن داشته اند براشون زنده بودن و مردن این بچه ها فرقی نمی کرده و تنها به نجات خودشون فکر می کردند.

و این همون سوال بی جوابی هست که کتی آخر فیلم می پرسه. کتی که روت و تومی رو برای همیشه از دست داده و خودش هم برای اهدای اعضایی که نهایتا به مرگش منجر خواهد شد آماده میشه، در حالیکه به دور دست ها خیره شده می پرسه:

هیچ وقت نفهمیدم که کدوم مهم تره. زندگی ما بچه های هیلشم یا زندگی اون ادمایی که با پیوند اعضای بدن  ما نجات پیدا می کنند؟

زنان محصور در حصار خانه



اگر من جای لیلی رشیدی بودم، حتماً نمایش «اسمم» را  به‌تمامی زنانیتقدیم می‌کردم که آرزوها، رؤیاها و خواسته‌هایشان قربانی به ثمر رسیدن آرزوهای همسران و بچه‌هایشان می‌شوند. زنانی که شاید هیچ «اسم» ی از آن‌ها بر قاب افتخارات مردانی که جایگاه خود را مدیون گذشت همین زنان هستند، وجود نداشته باشد.

نمایش «اسم» به کارگردانی لیلی رشیدی، با ورود «بابو» که در حال تدارک میهمانی است شروع می‌شود. میهمان‌ها یک‌به‌یک از راه می‌رسند و بابو با لبخندی به روی لب مدام در حال رفت‌وآمد به آشپزخانه و سالن پذیرایی است. جایی که شوهرش که استاد دانشگاه است در حال بحث های روشنفکرانه است با بقیه مردهای میهمان. مردی که گویی می‌خواهد یک‌تنه کل دنیا را نجات دهد اما از درک مشکلات و خواسته‌های همسرش عاجز است. نمایش حول‌وحوش انتخاب «اسم» برای کودکی که درراه است شروع می‌شود و همین موضوع به‌ظاهر ساده، بستری می‌شود برای به چالش کشیدن «روابط و پیوندهای خانوادگی» که همچون غل و زنجیر انسان ها را به بند کشیده‌اند. خشم‌ها و کینه‌ها سرباز می‌کنند. رازها یک‌به‌یک برملا می‌شوند. «بی‌اعتمادی» که در پس «ساختار فریبنده نهاد خانواده» پنهان‌شده است؛ همچون خورشیدی پنهان پشت ابرها، بیرون می‌آید و حقیقت حضورش را در روابط تک‌تک افراد خانواده به نمایش می‌گذارد.

پیر (با بازی داریوش موفق) نماد افراد روشنفکر است در جوامع امروزی. افرادی سردرگم که گویی بین سطر سطر کتاب‌ها و اصطلاحات دهن‌پرکن گم‌شده‌اند و می‌خواهند تمامی سردرگمی‌هایشان را به گردن افراد دیگر جامعه بیندازند. ونسان (با بازی خوب حسن معجونی) نماد افراد ثروتمند و قدرتمند است در دنیای امروز. افراد تازه به دوران رسیده‌ای که سوار بر ماشین‌های شاسی‌بلندشان از کوچه‌های تنگ و باریک شهر می‌گذرند و با نگاهی تحقیرآمیز و «هیتلرمآبانه» همه‌چیز و همه‌کس را به سخره می‌گیرند و در زیر پای خود له می‌کنند.

و بالاخره بابو (با بازی خوب لیلی رشیدی) نماد زنانی است که با اصطلاحات فریبنده‌ای چون «کانون گرم خانواده»، «نقش مقدس مادری و همسری» در چهاردیواری خانه‌هایشان حبس شده‌اند. زنی که بعد از برملا شدن راز مادرش فرانسوا که تمامی «کلیشه‌های زن خوب بودن» را شاید از او یاد گرفته است (در ابتدای نمایش می‌بینیم که بابو تلفنی از مادرش دستور پخت غذایی مراکشی را می‌گیرد) طغیان می‌کند و پیشبندی را که درکل نمایش به همراه دارد را باز می‌کند و به روی میز می‌اندازد و می‌گوید که می‌خواهد برود برای چند روزی راحت و با خیال آسوده بخوابد. خواب راحتی که سال‌ها از داشتنش به دلیل نقش‌هایی که به او تحمیل‌شده است، محروم بوده است.


«اسم» نمایش قابل‌تأملی است. نمایشی که به‌خوبی در قالب نهاد خانواده، آسیب‌پذیری ارتباط‌های اجتماعی دنیای امروز را به تصویر می‌کشد. طراحی صحنه از سالن پذیرایی‌ای تشکیل‌شده است که به آشپزخانه و اتاق‌خواب بچه‌ها منتهی می‌شود. دو مکانی که شخصیت‌های نمایش با رفتن به آن‌ها از چشم مخاطبین پنهان و به حاشیه رانده می‌شوند. انتخابی هوشمندانه از مکان‌های حاشیه‌ای که بسیاری از زنان در خانه بیشترین زمان خود را در آن می‌گذرانند.