بی خوابی


چند روزی هست که شبا خواب درست و حسابی ندارم. ساعت دو سه خوابم می بره و راس ساعت شش هم بیدار میشم و مثل آدمایی که از قبل کوک شدند لباس می پوشم و با  همون چهره خسته و درب و داغون راه میفتم و میرم سرکار. کابوس پشت کابوس و بعد هم بی خوابی پشت بی خوابی. حال و روزم شده مثل آل پاچینو تو فیلم بی خوابی که برای اینکه خوابش ببره مدام درزهای در و پنجره ها رو می گرفت. غافل از اینکه بی خوابی اش نه به خاطر نورخورشید و گرمای هوا و عوامل بیرونی دیگه است که از بی قراری و تشویش و سردرگمی درونی خودش نشات میگیره.  

دلم می خواد این قدرت رو داشتم که برای چند روز یا فقط چند ساعت دکمه Pause  زندگی رو می زدم و وقتی دنیای اطرافم با تمام آدمای دور و نزدیکش از حرکت ایستادند؛ بدون دغدغه. بدون دل نگرانی مثل دورمر همون کارآگاه بی خواب فیلم که تو سکانس آخر جایی که تیر خورده و داره نفس های آخر رو می کشه به همکارش می گه که فقط «می خوام بخوابم» چشمام رو می بستم و می خوابیدم. یه خواب عمیق و بدون کابوس!

استیصال


در آینده ای نه چندان دور، حتما فیلم هایی ساخته خواهند شد با سناریوهایی جذاب، سناریوهایی جشنواره پسند. جایزه ببر. مادری مستاصل که می داند انعکاس صدای ضجه هایش در پس کوه های بلندی که محاصره اش کرده اند گم خواهد شد و نا امید از دنیایی که گوش هایش انگار پر است از شنیدن این همه صدای ناله و ضجه که از گوشه گوشه آن شنیده می شود، برای آخرین بار جگرگوشه اش را به سینه می فشارد. برای آخرین بار می بوسدش. بو می کشدش. بعد با قدم هایی لرزان  مردد میان رفتن و ماندن به سمت پرتگاه قدم بر می دارد. زن شاید چشم هایش را ببندد تا نگاهش به نگاه کودک که خود را به سینه امن مادر فشرده است، نیفتد... بعد شاید در یک لحظه که می دانم هیچ بازیگر و کارگردانی نخواهند توانست عظمت دردش را، عذابش را، زجرش را در قاب تصویر بگنجاند، تصمیم مادرانه اش را می گیرد.

کودک به پائین پرتگاه پرت می شود. صدای ضجه زنی از دور در کوهستان مدام منعکس می شود و... کات!