جنون دگرآزاری


می پیچی تو یه کوچه های فرعی. یه ماشین  وسط کوچه نگه می داره. سرنشین ها و راننده از ماشین پیاده میشند. راننده با طمانینه به سمت صندوق عقب میره. به خودت می گی حتما وسیله ای چیزی قراره از پشت صندوق بده به سرنشین ها. اما سرنشین ها به سمت پیاده رو میرند. راننده با طمانینه کاپشنش رو در میاره و خیلی آروم و بی هیچ عجله ای میزاره پشت صندوق عقب. نفس عمیقی می کشی وبا خودت می گی آروم باش. الان سوار میشه و میره. آقای راننده بازهم کاملا اسلوموشن درب صندوق رو می بنده و به سمت درب راننده برمیگرده. بازهم به خودت میگی: یک کم تحمل کن الان میره. اما آقای راننده بی هیچ عجله ای کنار ماشین وای میسته و پیراهنش رو صاف و صوف میکنه. دستت رو میزاری رو بوق و یه بوق کوچیک میزنی. آقای راننده برمی گرده و با لبخند گل و گشادش می گه: جونم؟ نفس عمیقی می کشی و به خودت می گی آروم باش. آروم. سرت رو از ماشین میاری بیرون و با لحن محترمانه ای می گی: من عجله دارم. حرکت کنید لطفا. آقای راننده  با لحن چندش اوری و با لبخند می گه:  ای بابا عجله چرا. این وقت روز!

دستات رو از عصبانیت روی فرمون فشاری میدی و پیش خودت می گی کاش به جای این پراید فکسنی یه تانک سوار بودی تا باهاش یه ضرب از روی ماشین و آقای راننده با هم رد میشدی این وقت روز.


یه چند وقته احساس می کنم مردم شهر دچار جنونی همه گیر شده اند. یه جور سادیسم گسترده که دواش انگار فقط آزار و اذیت دیگران و بس!