نق زدن ممنوع



این روزا خیلی هامون شدیم شبیه «گلوم». همون شخصیت کارتونی غرغرو در کارتون گالیور رو عرض می کنم که مدام ساز مخالف میزد و می گفت «من می دونم ما موفق نمیشیم». این روزا خیلی هامون شبیه همون شخصیت کارتونی مدام در حال نق زدن و ساز مخالف کوک کردن هستیم. قیمت کالاها و اجناس مختلف سر به فلک می کشه می گیم ای بابا مردم چرا انقدر بی غیرت شدند و صداشون در نمیاد. هر کجای دیگه دنیا بود مردمش با اینهمه گرونی و فشار فلان کار رو می کردندو بیسار عکس العمل رو از خودشون نشون میدادند.

بعد که یه تصمیم عمومی گرفته میشه که مثلاً فلان چیز رو نخریم و تحریم کنیم خریدنش رو. فوری پرچم مخالفت علم می کنیم که ای بابا این کارای مسخره و بی نتیجه چیه! چندوقته پیش بود که به خاطر افزایش قیمت نون و شیر قرار شد کسی نون و شیر نخره. صدای اعتراض گلوم های جمع بلند شد که نونواها و کارخونه دارها چه گناهی کردند. مردم نون نخورند پس چی بخورند. فکر اونایی که بچه کوچیک دارند رو کردید؟ خلاصه این که هر کی طبق معمول ساز خودش رو زد و نه نون ارزون شد و نه شیر. قیمت ها همین طور سر به فلک کشید.

حالا هم چند وقتیه که پیامک و ایمیل داره دست به دست می گرده که "خرید آجیل عید رو تحریم کنیم" کاری به این ندارم که اساساً با این قیمت بالای آجیل چند درصد مردم واقعاً توانایی خرید آجیل شب عید رو دارند. اما به هرحال یه صدای اعتراضی داره بلندمیشه و به نظرم خیلی خوب هم داره اطلاع رسانی در موردش انجام می گیره اما باز گلوم های جمع غرزدن هاشون رو شروع کردند که حالا مثلاً آجیل عید نخریم چی میشه و فلان و بهمان.

بله درسته که مشکلات مملکت با نخریدن یک کیلو دو کیلو آجیل درست نمیشه اما اگر این همبستگی و تحریم نتیجه داشته باشه به نظرتون نمیشه اون رو به بقیه مایحتاج روزانه هم تعمیم داد تا جلوی بالارفتن بی رویه و وحشتناک قیمت بقیه چیزها رو هم گرفت؟ تورم و سر به فلک کشیدن قیمت ها رسماً  خیلی از خانواده ها رو زمین گیر کرده. بالاخره باید از یه جایی شروع کرد این اعتراض ها رو. جداً دلیل این مخالفت ها رو با یه حرکت مدنی و دسته جمعی نمی فهمم. بیایید برای یه بار هم شده ساز مخالف نزنیم و به این تصمیم جمعی احترام بزاریم. به نظرتون تو این همه بدبختی و ناامیدی این نمی تونه یه بارقه کوچک امید و دلگرمی باشه وقتی عید پا تو هر خونه ای که میزاریم ببینیم خبری از آجیل نیست و بشنویم که صاحبخونه می گه ما هم امسال تصمیم گرفتیم مثل بقیه مردم آجیل نخریم و اون رو تحریم کنیم؟

*چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست


یه جای کار ایراد داره. یه جای این زندگی انگار همیشه باید لنگ بزنه. همیشه اون وقتی که فکر می کنی اوضاع داره اون طوری پیش میره که تو می خوای انگار یه سنگ بزرگ انداخته میشه درست وسط راهت. سنگی که می دونی قدرت تکون دادنش رو نداری چه برسه از سر راه برداشتنش. یه ذره پشت سنگ این دست و اون دست می کنی. بالا پائین می کنی. دلت نمی خواد از راهی که اومدی برگردی اما می دونی وقتی راهی برای رفتن نمونده باید برگشت. هر چه قدر هم سخت باشه. هر چه قدر آزاردهنده باشه.

چند روزه پشت یه سنگ بزرگ  دیگه گیر کردی که نمی دونی یه دفعه چه طور سر راهت سبز شده. اما این بار دیگه حوصله برگشتن و امتحان کردن یه راه ِ جدید رو نداری. همون جا پشت سنگ کز کردی و مدام از خودت می پرسی " یه جای کار ایراد داره. نمیشه که همه راه هایی که میری بن بست باشه. یه جای کارت ایراد داره! 

*از مولانا

در ستایش عشق



امروز فیلم Amour (عشق) میشائیل هانه که رو دیدم. درامی تلخ و تآثیرگذار که خیلی خیلی بهتر از اونی بود که انتظارش رو داشتم. با اینکه تقریباً تمام دوساعت فیلم در فضای بسته یک آپارتمان و با حضور دو بازیگر سالخورده میگذره اما نه تنها خسته کننده نیست بلکه اونقدر غیرمنتظره و خیره کننده است که با نمایش تیتراژ انتهایی فیلم هم همچنان خیره به صفحه نمایش و در شوک اتفاقات درون فیلم که می تونه نمایشی باشه از آینده و روزگار سالخوردگی ات، می مونی. هانه که برای دومین بار نخل طلای جشنواره کن رو به خاطر ساخت این فیلم برد و شک ندارم اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2013 هم به فیلمی غیر از عشق نخواهد رسید.

هانه که در «عشق» جدال میان زندگی و مرگ رو به زیبایی به تصویر می کشه. آخر فیلم باخودت فکر می کنی اگر می خواستی روی کارت پستال زدگی ات نقشی بکشی اون نقش، تصویر گل بود یا ستاره؟


انتقام تک نفره تارانتینو از سفیدپوست ها!



بالاخره فیلم جانگوی رهاشده تارانتینو رو دیدم و برخلاف تمامی تعاریف و تمجیدها، اصلاً فیلم رو دوست نداشتم. به نظرم جانگو جزوه ضعیف ترین کارای تارانتینو محسوب میشه و همچنان «پالپ فیکشن» فیلم محبوبم از سینمای تارانتینو ست. جانگو یه فیلم پر خشونت و پر از خون و خونریزیه که قراره دوره وحشتناک برده داری در امریکا رو نشون بده و به نظرم به خاطر زیادی هالیوودی شدن فیلم اون قدرها هم در به تصویر کشیدن این برهه از تاریخ امریکا موفق نبوده. بخصوص با پایان به اصطلاح «هپی اند» فیلم که آدم رو یاده کارتون های دوران بچگی اش می ندازه که قهرمان افسانه ای اون یک تنه تمام آدم بدهای قصه رو به سزای کارای زشتشون میرسونه بدون این که حتی خون از دماغ خودش هم بیاد.

فیلمی که قرار بوده وسترن باشه تقریباً به غیر از تیراندازی ها و هفت تیرکشی های مرسوم در این دست از فیلم ها و تا حدودی موسیقی فیلم نشانه دیگه ای از فیلم های وسترن نداره(هرچند این از خصوصیات سینمای تارانتینوست که خودش رو محدود و وفادار به چارچوب های مرسوم یه ژانر نمی کنه). خشونت فیلم برخلاف چیزی که شنیده بودم اون قدرها که فکر می کردم آزاردهنده نیست( به غیر از صحنه جنگ برده ها با هم و تکه پاره کردن همدیگه به خاطر سرگرم کردن سفید پوست ها).

 بازی جیمی فاکس در نقش جانگو، برده زجرکشیده که به دنبال آزادکردن همسرش است زیادی نمایشی و اغراق آمیز از کار در اومده.  کریستوفر والتز در نقش دکتر دندان پزشک جایزه بگیری که زنده یا مرده آدمای خلافکار رو به سیستم قضایی آن زمان در امریکا تحویل میده، خوب و باور پذیره اما به نظرم برگ برنده و تنها نقطه قوت فیلم رو میشه در فریم به فریم و سکانس به سکانس بازی تحسین برانگیز لئوناردو دی کاپریو در نقش کالوین کندی مردی ثروتمند که سادیسم وار از آزار و اذیت برده ها و تماشای تکه پاره شدن و زجرکشیدن آنها لذت می بره، دونست. نقشی نفرت انگیز که از همان سکانس آشنایی جانگو و کالوین کندی به شدت به چشم میاید. سکانسی که کالوین کندی پشت به دوربین در حال تماشای جنگ برده هاست و با ورود جانگو و دکتر کینگ شولتز به اتاق با لبخند و چشم هایی که نفرت از آنها میباره به سمت دوربین می چرخه. به نظرم این سکانس بهترین سکانس فیلم است.

جانگو رها شده از بند برای من به شخصه فیلم جذابی نبود. من این فیلم را صرفاً بازیگوشی تارانتینو و علاقه دیوانه وارش به نشان دادن خون و خونریزی و صحنه های پرخشونت میدونم که با پایان نچسب فیلم و به هوا فرستادن عمارت کندی ها در حالیکه جانگو پیروزمندانه و باژست مخصوص قهرمانان وسترن این تیپ فیلم ها به پیروزی یک تنه اش در مقابل یک لشکر سفیدپوست نگاه می کنه، تمام انتظارات تماشاگر از فیلمی که این طور سر و صدا کرده است، را نقش برآب می کند.

پی نوشت:  اگر جای تارانتینو بودم فیلم را با سکانس درون انبار. جایی که استیفن سرخدمتکار پیر سیاه پوست در حال توضیح دادن آنچه قراره بر سرجانگو بعد از کشته شدن کالوین کندی  بیاد، تموم می کردم.

- سکانسی که کلوین کاندی در حال بریدن جمجمه به جا مونده از خدمتکار سیاه پوست وفاداری که 50 سال تمام هرروز با تیغ،  صورت پدر کالوین کندی رو اصلاح می کرده و توضیح کالوین که میگه "همیشه برام این سوال مطرح بوده که چرا اون خدمتکار در طول این 50 سال سر پدرم که اربابش بوده رو نبریده" به نظرم جزوه تأثیرگذارترین سکانس های فیلمه. علیرغم اینکه در خیلی از موارد تعداد سیاه پوست های خانه های اربابی بیشتر از تعداد سفیدپوست های اون خانه ها بوده اما کمتر  شورشی از طرف برده ها علیه ارباب هاشون اتفاق می افتاده. انگار که برده ها برده بودن و کاکا سیاه بودن خودشون رو مثل یه قانون و قاعده کلی همچون استیفن سرخدمتکار پیر سیاه پوست که از هر سفیدپوستی برای سیاه پوست های اطرافش سختگیر تر و بی رحم تره در فیلم ، پذیرفته بودند و اون رو جزئی از واقعیت زندگیشون می دونستند.