این خانه سیاه است


درد یعنی این که وقتی در صف نونوایی و درکنار مردم عادی کشوری که درش زندگی می کنی ایستاده باشی  و وقتی حرف از احتمال جنگ و درگیری بشه اونم در سرزمینی که یکبار تجربه تلخ و سیاه جنگ رو داشته، بشنوی یه آقای میانسال با موهایی که بیشترش سفید شده  و با چهره ای که درش خستگی موج میزنه لابد از بس که این روزها با شرمندگی به پیش زن و بچه هاش برگشته- بگه بیاند بمباران کنند تا از این فلاکت راحت بشیم!! و تو پاهات بلرزه و از سر درموندگی به ستون کنار دستت تکیه بدی و خیره بمونی به سرهایی که در تأیید حرف های مرد بالاپائین میرند و  پیش چشمت چهره های ناامید، خسته و بی انگیزه ای رو ببینی که خیلی هاشون به جایی رسیده اند که فکر می کنند تنها راه نجات از گرداب ناامیدی که این روزها درش گیر کرده اند مرگ و نابودیه!!!و دردآورتر این که تو هیچ حرفی نداشته باشی برای گفتن

میگرن، قصه زندگی من و تو ست


میگرن به عنوان اولین فیلم مانلی شجاعی فرد کار قابل قبول متوسطی است. روی پوسترهای تبلیغاتی فیلم نوشته شده است «میگرن، قصه زندگی من و توست...» البته منظور قصه زنان این سرزمین است. زنانی که گاه آنچنان غرق در روزمره گی های زندگی میشوند که به کل خود را فراموش می کنند.
مانلی شجاعی فرد در این فیلم قصه زندگی سه زن را روایت می کند. سه زن از طبقه های فرهنگی متفاوت که همه ساکنین یک ساختمان مسکونی هستند. هنگامه قاضیانی در نقش رعنا زنی است فرهنگی که در موسسه زبان تدریس می کند و کار ترجمه هم انجام میدهد؛ راوی قصه زنانی است مستقل که بدون همسر ( در طول فیلم نمی فهمیم که مرد او را ترک کرده یا مرده است) به تنهایی دختر هشت ساله اش را بزرگ می کند. رعنا زنی است که تنهایی هایش را شب ها با دفترچه ای که در آن از زندگی روزمره اش می نویسد، پر می کند. اتفاقات روزمره ای که پر است از روزمره گی هایی که در دنیای بیرون زندگی رعنا بی اهمیت و گاه کسالت آور است. رعنا در دفترچه اش می نویسد«روز عجیبی بود حتی نتوانستم پاشنه شکسته کفشم را بچسبانم» یا در جای دیگری از فیلم از بزرگ شدن دخترش می نویسد که خواسته هایش هم با او انگار درحال قدکشیدن اند. دختری که از ترس تنها ماندن و تنها بودن شب ها کابوس می بیند و جای خود را خیس می کند. مردها در زندگی رعنا حضورشان از سرتصادف یا اتفاق است. صاحبخانه ای برای تخلیه زودتر خانه به او بد و بیراه می گوید یا رئیس دارالترجمه ای که واسطه ای ست بین رعنا و مشتریانی که برای متون خود بدنبال مترجمی کاربلد می گردند.

پانته آ بهرام در نقش محبوبه اما راوی قصه زنی است که مادر دو فرزند است با شوهری که رویای خارج رفتن را در سر می پروراند. شوهری که نهایتاً او و بچه هایش را می گذارد و برای کار به کشور دیگری مهاجرات می کند. محبوبه زنی است که سهم اش از زندگی مشترک چندساله اش حتی خانه ای که زیر سقف آن پناه گرفته است، هم نیست. و با یک امضا و اراده شوهر خانه و کاشانه ای که چندین سال برای ساختن آن تلاش کرده است برباد می رود. در ابتدای فیلم محبوبه تنها زن سرزنده و خوشحال ساکن ساختمان است. زنی که خونسرد است و  لبخندی از سررضایت همیشه برروی لب دارد. محبوبه عاشقانه به بچه بازی های شوهرش که وسط اتاق درهم ریخته و کارتون های باز نشده اسباب کشی با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، نگاه می کند.
و در آخر گوهر خیر اندیش و سهیلا رضوی راوی قصه زنانی هستند که حتی تا آخر فیلم اسمشان را هم نمیفهمیم. زنانی که با سبزی پاک کردن برای در و همسایه گذران زندگی می کنند. زنانی که کم رنگند. آرام میایند و آرام میروند. زنانی که میشویند و می سابند و بین دختران دم بخت در و همسایه به دنبال دختری نجیب برای پسرانشان می گردند.
میگرن فیلم بدی نبود. هرچند شخصیت پردازی شخصیت های فیلم جای کار بیشتری داشت. هنگامه قاضیانی و رعنا درا ین فیلم به شدت نزدیک به شخصیت اصلی زن فیلم به همین سادگی رضا میرکریمی است. مانلی شجاعی با انتخاب وسایل خانه و رنگ هایی که در هرکدام از این خانه ها میبینیم به نوعی سعی در شناساندن روحیات زنان قصه های خود دارد. لباس هایی که رعنا به تن دارد تیره اند. دیوارهای خانه ای که در آن زندگی می کند آبی ست.  با فرشی که با وسواس سادیسم گونه ای ریشه های آن را هرروز مرتب می کند که حکایت از تلاطم و سردرگمی درونی او ست. رعنا زنی است دلمرده که نمی خندد. از کنار آدم ها راحت می گذرد و برای خلاصی از سر و صدای زندگی که در بیرون از خانه اش در جریان است، پنبه در گوش های خود فرو می کند. پرده های خانه رعنا همیشه کشیده است و  نورخورشید در خانه او مجال تابیدن پیدا نمی کند.
خانه محبوبه اما پر است از رنگ های شاد. لباس هایی که محبوبه در ابتدای فیلم به تن دارد همه رنگ های تند و گرم دارند که نشان از اشتیاق او به زندگی است. محبوبه زنی است که به داشتن حداقل ها در زندگی اش راضی است و برای راحتی خانواده اش هرکاری می کند. اما بعد از ترک شوهر و وقتی میبیند که حتی از پس فرستادن یک ایمیل ساده به شوهر سفرکرده اش هم بر نمیآید ، می شکند و میفهمد چه طور به گوشه تاریکی پرتاب شده است. محبوبه شاد و خندان ابتدای فیلم در طول فیلم تبدیل به زنی سرخورده میشود که حتی قادر به برگرداندن شوهر خود به زندگی چندین و چندساله شان نیست.
میگرن حکایت زندگی و مشکلات زنانی است که هرروز در کوچه و خیابان می بینیم. زنانی که علیرغم آنکه سبک های زندگی گوناگونی را برای خود انتخاب کرده اند اما در داشتن تنهایی ها، بغض ها و سردرگمی ها انگار با هم هم داستانند. در آخر فیلم این تنها رعنا است که روزنه امید کوچکی در زندگی اش انگار پدیدار میشود. لبخندی بر لبش می نشیند. از ریشه های نامرتب فرش آسوده می گذرد و به سمت پنجره میرود و پرده ها را به کناری میزند و به خورشید مجال حضوری دوباره میدهد تا گرم کند پیکره سرد زندگی چندساله اش را که با حضور عشقی تصادفی رنگ دیگری گرفته است.

هذیان گویی های یک وبلاگ نویس



این نوشته رو هی نوشتم و هی پاک کردم. اول روی کاغذ. کاغذی که بعد هی خط خورد و خط خورد و بعد مچاله شد و پرت شد کنار دست بقیه کاغذهای مچاله شده ای که گوشه اتاق روی هم تلنبار شده اند. بعد هم طبق معمول و اون زمان هایی که کم میارم و به قول مامان مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخم و به عالم و آدم بد و بیراه می گم از سر بیچارگی، بدبختی، بخونید فلاکت نشستم پشت مانیتور و برنامه وورد رو باز کردم و دست به دامن کیبورد و این دنیای مجازی شدم. این نوشته قراره بشه یه پست تو وبلاگم. باید تیتر براش انتخاب کنم. حواسم باید باشه به نوع نوشتنم. کلماتی که می خوام انتخاب کنم. زمانی که قراره برای این پست بنویسم چه زمانی باشه بهتره. حال، آینده یا حتی گذشته .

اول خواستم نوشتم رو با این شعر از احمد شاملو شروع کنم که میگه:
گر بدین سان زیست باید پست
 من چه بی شرمم
اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
 بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

اما خودم حالم به هم خورد از این همه شعار، از این حرفایی که انگار تا وقتی که تو کتابا هستند قشنگند اما به زندگی واقعی که میرسه عق ات میگیره از این همه شعارزدگی! این کتابا هم باید بره قاطی اون کاغذای مچاله شده گوشه اتاق از بس که حرفهای مزخرف نوشتند توش. از بس که انگار سالهاست تاریخ مصرفشون گذشته.
می دونم نوشته ام شبیه هذیون گویی های یه آدم تب دار شده. اما این جور دردنوشته ها هم از سوغاتی های وبلاگ نویسی ایه. وبلاگ نویسی یعنی حس وحال همین حالای نگارنده اش. وبلاگ نویسی یعنی یه سری حرفهای روتوش نشده. یه سری شات های خام که هیچ تدوینگری قرار نیست تدوینشون کنه. سناریویی در کار نیست. صحنه گردان و طراح صحنه و گریموری هم وجود نداره. همه چی همونیه که هست بدون هیچ دستکاری. 

بگذریم. حرف من چیز دیگه ای بود برای نوشتن این نوشته: 

ستار بهشتی هم رفت. میگند دیروز تو همون قبری که به خانواده اش گفته بودند براش بخرند، دفن شده. من ستار بهشتی رو نمی شناختم. نه اسمش رو شنیده بودم نه حتی وبلاگ و نوشته هاش رو تا همین 72 ساعت گذشته خونده بودم. اما همین که وبلاگ نویس بود برای من کافی بود تا بتونم بشناسمش. بفهمش حتی تو ذهنم مجسمش کنم. مجسم کنم آدمی رو که از تمام لذت هایی که تو دنیای حقیقی میتونسته تجربه کنه لذت نوشتن اونم در دنیای مجازی رو انتخاب کرده.  آدمیزاده دیگه یه وقتایی همچین دل می بنده به چیزای کوچیک که آخرش حتی سرش رو هم به خاطر اون علایق کوچیک برباد میده.
می تونم مجسمش کنم وقتی عصبانی بوده  یا وقتی بعد از دیدن یه بچه دستفروش سر چهارراه یا شنیدن یه خبر تلخ، چه طور با بغض و درد  می خزیده پشت کامپیوترش و تمام اون درد و رنج و بغض و کینه رو با فشردن دکمه های کیبورد به فضای وبلاگی که فکر می کرده یه جای امن  برای گفتن از اون چیزایی که وجودش رو داشته از درون می خورده و خالی می کرده، منتقل می کرده.
ستاربهشتی هم رفت. مثل خیلی های دیگه ای که رفتند. مثل هاله سحابی. مثل هدی صابر، مثل امیر جوادی فر و خیلی های دیگه. میدونم قرار نیست کسی بازخواست بشه. کسی محاکمه بشه. اما چرا از ستار نوشتم؟ فقط می خواستم بنویسم مثل همون روزایی که ستار فقط می خواسته بنویسه. می خوام اسم ستار رو هم قاطی بقیه اسم هایی که تو این وبلاگ نوشتم، بنویسم. تا فردا روزی که داشتم برگه های خونه مجازیم رو زیر و رو می کردم، اسمی ازستار هم باشه. آخه فراموشی و فراموش کردن یکی از خصوصیات گندیه که ما آدما داریم.
همین دیگه فقط می خواستم بنویسم ستار بهشتی هم رفت.


جوشانده ي گياهي



همين حالا به يادت افتادم
سرم را بلند كردم و
خانه خالي بود

بيماري نادري ست
اين كه نگاهت
به هر چه بيفتد
دلت براي كسي تنگ شود

دارويي مي خواهد
جوشانده اي از گياهي زرد
كه در گلو سبز مي شود
و در دل ريشه مي زند

قل قل مي زند چشم هام
مي جوشد اشك


چند ورقه مه- رضا جمالي حاجياني