خاورمیانه درد می کشد


این روزها در یکی از کشورهای عربی زندگی می کند. کشوری که حال و روزش به نسبت دیگر کشورهای مسلمان خاورمیانه بهتر است. از نیمچه دموکراسی و آزادی بیانی برخوردار است، آنهم به خاطر حجم بالای مهاجرینی که در آن کشور زندگی می کنند.  کشور کوچکی که این روزها سعی می کند خودش را در عرصه های مختلف بین المللی مطرح کند. این کشور کوچک نه تنها سکوی پرتاب اقتصادی مناسبی شده است برای بسیاری از اروپایی ها و امریکائی ها که به قول معروف با گرفتن حقوق و مزایای بالا در مدت زمان کوتاهی بتوانند پس اندازهای آنچنانی به جیب بزنند بلکه مأمنی شده  برای بسیاری از مردم کشورهای خاورمیانه که این روزها کشورهایشان پر التهاب است. بخصوص مردم کشورهای عرب زبان که برای رفتن به این کشور نیازی به گرفتن ویزا و مجوز ندارند. از قطر حرف میزنم  که به خاطر ثروت هنگفت و منابع نفتی و گازی که دارد، این روزها ثروتمند ترین کشور جهان نام گرفته است. 
تعریف می کرد از تجربیاتش که در این دوسال به دست آورده است. از زندگی کردن در کنار ملیت های مختلف. از خانواده های امریکایی و اروپایی و زندگی های آنچنانی که در این کشور صاحب شده اند تا خانواده های آسیایی و بخصوص خاورمیانه ای، با دردها و دلتنگی های مشترک. از خانواده مصری می گفت که قرار است بعد ازانقلاب مصر به کشور خود برگردند و بی تابی دختر پنج ساله شان که از هنگام به دنیا آمدنش مدام مثل خانه به دوش ها از این کشور به کشور دیگری برده شده است. انگلستان و قطر و حالا هم باید به خانه مادری ای برگردد که با آن غریبه است.  تعریف می کرد از خانواده فلسطینی  و بی تابی زن خانواده  که دل نگران نزدیکانش در نوار غزه است و اینکه می داند در چه شرایطی سختی مادر و خانواده اش زندگی می کنند. اینکه آنجا نه خبری از برق است نه آب لوله کشی. اینکه غذا و مایحتاج روزانه شان  از طریق کانال های زیرزمینی به دستشان میرسد. تعریف می کرد از عربستان و محرومیت هایی که زنانش می کشند، از تونس که هنوز ملتهب است، از بنگلادش و از پاکستان و فقری که مردمش با آن دست و پنجه نرم می کنند. از سوریه و شهرهای جنگ زده اش  و از ایران و خانه به دوشانی که در حسرت برگشت به خانه هایشان مانده اند و از خاورمیانه ای که این روزها درد می کشد.

غزل محض


این واژگان هرآن چه که دارند می دهند
تا شعرها مرا به تو پیوند میدهند
 حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز
 تنها مرا به جان تو  سوگند می دهند
با این گدازه ها چه کنم؟ دردهای من
بوی گدازه های دماوند می دهند!
از مادرت بپرس که در وادی شما
یک قلب واژگون شده را! چند می دهند
دیوانگی مجال غریبی است!عشق من!
زنجیرها مرا مدام پند می دهند...


              -مهتاب بازوند-

استهلال ماه


مامان بنده از اون افرادی هست که بعد از انقلاب و در  تب و تاب اون روزها، مسلمون شده. یعنی از مسلمون شناسنامه ای رو اورده به مسلمونی که یه سری از اعمال دینی اش رو هم انجام میده. اما تو دین تئوری های مخصوص به خودش رو داره. مثلن اینکه نیازی به مرجع تقلید نداره و هیچ کدوم از این مراجع رو قبول نداره که به خواد بشه مقلدشون. این که هروقت سوال شرعی داره میاد و از من می پرسه. من هم یه سرچی تو نت می کنم و یه جواب شرعی پیدا می کنم برای اون سوال. حالا امروز بحث سر این بود که امروز عید هست یا نه . منم از دهنم در رفت که یه سری از مراجع گفتند امروز عیده و یه سری هم گفتند امروز سی ام ماه رمضونه.  عراق و افغانستان هم اعلام کردند که دوشنبه عیده. خیلی جدی برگشته و می گه اگه روزه گرفتنم امسال یه روز این ور و اون ور بشه تقصیره توئه!! بعله، تو خونمون یه همچین مرجع جامع الشرایطی محسوب میشم من که باید استهلال ماه هم انجام بده!

دنیای کودکی



شاهین و یک سری از بچه های دانشگاه شان، مثل خیلی های دیگر که این روزها سعی می کنند به هر ترتیب سهمی داشته باشند- هرچند کوچک- در برداشتن  درد و رنجی که این روزها بر سر مردمان آذربایجان مان آوار شده است، هر روز با کمک های مردمی که جمع می کنند به روستاهای زلزله زده سر می زنند. دیشب مهمان مردم روستای ورزقان بودند. امروز صبح تعریف می کرد از مردم مصیبت زده ای که کمر خم نکرده اند در زیر مصیبتی که یکباره خانه هایشان را ویران کرده است. از مردمی می گفت که باوجود آنکه این روزها نیازمندند به مایحتاج روزانه شان، اما همچنان نگران ساکنین دیگر روستاهای زلزله زده هستند و مدام از کسانیکه برای کمک آمده اند می پرسند که آیا به دیگر روستاها هم سرزده اند یانه؟ که خبر دارند که به فلان روستا هنوز دمپایی نرسیده است یا به کنسرو غذا و آب نیاز دارند. از پیرزنی می گفت که هنگام گرفتن قابلمه ازشان از کوفته هایی که می پزد تعریف کرده و گفته خانه ها و روستا را که دوباره ساختیم، بیایید یک روز در همین ظرف ها برایتان غذای محلی می پزم. از مغازه دارانی می گفت که اجناس و اقلام موردنیاز مردم زلزله زده، را مجانی  با سخاوت اهدا می کردند یا از مرد راننده وانتی می گفت که از بعد از ظهر تا نیمه های شب پابه پای آنها مشغول به کمک بوده و  آخر هم نه کرایه ای گرفته و نه حتی راضی شده پول بنزینش را از کمک های نقدی که جمع کرده اند، بپردازند و قسمشان داده که مدیونند اگر در روزهای بعد هم خبرش نکنند برای رفتن به مناطق زلزله زده. 

دلم پر میزند این روزها برای رفتن به آذربایجان. برای اهر که می دانم این روزها، روزهایش گرم است و شب هنگام میشود مثل چله زمستان. برای خانه کاهگلی ای که چند روزی را تابستان  گذشته میهمانش بودیم و شنیده ام به کل خراب شده است.  دلم شور میزند برای بچه هایی که این روزها سقف بالای سرخود را از دست داده اند و  تنها مأمن گرمی که برایشان باقی مانده است آغوش پدر و مادرهایشان است اگر آن هم برایشان هنوز مانده باشد. به شاهین گوشزد می کنم اسباب بازی و دفتر نقاشی و مداد رنگی یادتان نرود. لباس هایی که برای بچه ها می خرید رنگ داشته باشد فقط رنگ های شاد. دمپایی هایی که می خرید رنگی باشند. رنگ های تند تند. دور رنگ های تیره و سیاه  را به کل قلم بگیرید. می گوید به چه چیزهایی فکر می کنی تو. زیر لب می گویم دنیای بچه های آذربایجان این روزها بیشتر از هرچیز به رنگ نیاز دارد. به امید. به اینکه بدانند دنیا همیشه هم اینقدرها  نامهربان نیست که این روزها نامهربانی می کند.

بانوی سیاه پوش


«ماهرخ به کی شوهر کرده؟»
به ماهرخ نگاه می کنم. کنار حوض پتو می شوید. چکمه های لاستیکی سیاهی پایش کرده و پتو را لگد می کند. هرکاری می کنم نمی توانم او را در لباس عروسی مجسم کنم. لباس سفید همیشه نگرانش می کند. عادت ندارد. هیچ کداممان عادت نداریم. سفید از رنگ های زندگی مان نیست. خانه پراست از قهوه ای و طوسی. زیرشلواری عبو و مسعود طوسی پررنگ اند و لحاف و تشک و متکاهامان سرمه ای و سبز و قرمز تند. گل و بته پرده ها قهوه ای است.
عزیز هم مثل من ماهرخ را ورانداز می کند. انگار اولین بار است که او را می بیند. لابد از خودش همان سوال بی جواب همیشگی را می پرسد؛ عبو چه چیز این دختر لاغر و بی کس و کار را پسندید. از شبی که خانه عبو آمد کز کرد گوشه اتاق و زار زد. عزیز فکر می کرد دلیل دارد. عبو اما زن ندیده و گیج بود.

رازی در کوچه ها/ فریبا وفی/ نشر مرکز

پرسه در مه



«خیلی خسته کننده است که در گذشته ات زنده باشی اما دنبال دلیل مردنت تو آینده بگردی»
 داستان فیلم «پرسه در مه» با نریشن گویی امین بر روی تخت بیمارستان و در حالی که در اغماست، شروع می شود.  امین که از مردن «بدون خاطره» می ترسد، در ذهنش که برخلاف دیگر اعضای بدنش هنوز زنده است، به بازگویی قصه ای می پردازد که تا آخر فیلم نمیفهمیم واقعی است یا ساخته و پرداخته رویاهای او. امین که در زندگی گذشته اش آهنگساز بوده است، از شوریدگی هایش در زندگی پرتلاطم اش می گوید. از اینکه دیگر ساخت هیچ  قطعه زمینی ای راضی اش نمی کرده و  دغدغه اش ساختن قطعه ای به نام «ماه» بوده است. اما ذهن امین همچون دریایی مواج، پرتلاطم است و این تلاطم زندگی زناشویی و عشقی که به «رویا» دارد را نیز ناآرام می کند.
امین برای ساختن قطعه «ماه» ی که در سر دارد، به خود و اطرافیانش آسیب می رساند. تا مرز جنون پیش میرود. به استادش بد و بیراه می گوید. به «رویای» زندگی اش با سوء ظن نگاه می کند و حتی خودش را از شر انگشتی که می گوید دیگر به درد ساز زدن هم نمی خورد، خلاص می کند. 

فیلم «پرسه در مه» بهرام توکلی حکایت آدم های تنهایی است که به دنبال حقیقت روح زندگی خود می گردند. آدم هایی که موسیقی متن زندگی شان تبدیل به سوت ممتد آزاردهنده ای شده است، که تنها با رهایی از تن دوباره خوش آهنگ می شود. توکلی در «پرسه در مه»  داستان زندگی رویا و امین، را در گذشته و آینده به تصویر می کشد. گذشته ای که با عشق امین و رویا از صحنه تئاتر  با رنگ های گرم و تند که نشانه حرارت عشقشان به هم است، شروع میشود و در آینده ای سرد که دیگر امینی وجود ندارد با چهره مبهوت و پر درد رویا که تنها دلخوشی اش دختری است که از گذشته  برای اش به جا مانده است، تمام می شود.

خوب بازی کردن شهاب حسینی و لیلا حاتمی در نقش هایی که بهشان محول میشود، دیگر اتفاق تازه ای نیست. شهاب حسینی که هرروز بیشتر می درخشد در این فیلم با چشمانی که مدام خسته اند از بس که نوشته اند و به کاغذ خیره مانده اند  و  با پلک زدن های مداوم و نگاهی که انگار فقط به دور دست ها می نگرد، امین مشوش و بی قرار را حقیقتاً به خوبی به تصویر می کشد. امینی که در آخرین دقایق زندگی اش تنها می ماند و هنگامی که پزشکان در بیمارستان می خواهند از دستگاه هایی که حیاتش به آنها وابسته است، جدا کننددش می گوید: کافیه یه نفر خوب به صورتم نگاه کنه تا ببینه که پلک هام تکون می خوره. حتی شاید تا چند لحظه دیگه بتونم حرف بزنم. می تونم گردش هوا رو رو پوستم احساس کنم. کافیه یه نفر خوب به صورتم نگاه کنه تا ببینه شاید قراره به زندگی برگردم.