امنیت اجتماعی، امنیتی که سهم ما نیست





نخست: تماس «نرگس محمدی» با خانواده اش بعد از دوازده روز بی خبری. نرگس محمدی که این روزها به جرم دفاع از حقوق بشر، دوران محکومیت خود را می گذراند چند روز پیش در زندان زنجان، به علت بیماری فلج اعصابی که به آن دچار شده است، به زمین می خورد و به علت وخامت حالش از زندان به بیمارستان منتقل می شود. در تماس کوتاه تلفنی دیروزش می گوید که به مدت پنج روز بینایی خود را از دست داده بوده است. نرگس محمدی میگوید که در طول دورانی که در بیمارستان بوده حتی در زمان خواب نیز با «دستبند» به تخت بسته شده است. مسئولان زندان  گویا برای مرخصی  نرگس محمدی از خانواده اش درخواست وثیقه ششصد میلیون تومانی کرده اند.


دوم: تهدید به مرگ زن و دخترقربانی اسیپاشی. سمیه و دختر سه و نیم ساله اش رعنا که پانزده ماه پیش توسط پدر خانواده مورد اسیدپاشی قرار گرفته اند، بعد از آزاد شدن مرد اسیدپاش توسط او به مرگ تهدید شده اند. وثیقه ای که برای آزادی عباس، پدر اسید پاش در نظر گرفته شده است، صد میلیون تومان است. 

عباس که با سنگدلی تمام زندگی دختر سه ساله و همسر جوانش را در چشم به هم زدنی سوزانده است، این روزها آزاد است نه از فرط خطرناکی به تختی بسته شده است نه گویاجرمش آنچنان سنگین بوده که برای «عدم بازگشت به جامعه» برایش وثیقه های آنچنانی تراشیده شود. 
عباس امروز آزاد است تا آزادانه دختر و همسرش را تهدید به مرگ کند و نرگس محمدی پشت میله های زندان به خاطر دفاع از حقوق قربانیانی چون سمیه،  با مرگ دست و پنجه نرم کند.

زنان بدون مردان*



دیروز بعدازظهر به همراه دو تن از دوستانم به درکه رفته بودیم. طبق رویه مرسوم این روزها «گشت ارشاد و گشت امنیت» هم مدام درحال جولان دادن در آن منطقه بود. نیم ساعتی در یکی از قهوه خانه های درکه نشسته بودیم که خبر رسید پلیس امنیت که صاحب قهوه خانه از آن به نام «اماکن» یاد می کرد، در حال بازدید از قهوه خانه ها ست. قلیان های روی میزها جمع شد. حجاب ها میزان شد و اضطراب و سکوت  بر فضای قهوه خانه و افرادی که در آن حضور داشتند، سایه افکند. افرادی که  تنها جرمشان بیرون آمدن از خانه در بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. اما تأسف آورتر آنجا بود که صاحب قهوه خانه یکی از کارکنانش را فرستاد تا از ما محترمانه بخواهد که چون «مرد به همراه خود نداریم» و اماکنی ها گفته اند زنان تنها را در قهوه خانه ها راه ندهند، آنجا را ترک کنیم!!! بگذریم که وقتی چنددقیقه ای گذشت و گذر «اماکنی ها» به قهوه خانه ای که ما در آن نشسته بودیم، نیفتاد؛ صاحب قهوه خانه با عذرخواهی آمد و گفت که دیگر نیازی به رفتن از آنجا نیست. 
این روزها، اصرار حکومت را به سمت طالبانیزه شدن مملکت آنهم با اینهمه شتاب نمی فهمم. خبر از تصمیمات پشت پرده و چرایی ِ این همه بگیر و ببند و ایجاد رعب و وحشت هم ندارم. اما چیزی که این روزها کاملن محسوس است، عزم جزم شده حاکمیت است برای بازگرداندن زنان به خانه هایشان و تحمیل کردن نقش هایی که همواره در کنار یک مرد و با حضور یک مرد، تعریف می شود و معنا پیدا می کند. زنانی همانند زنانی که در نقاشی های موسوم به «نقاشی های قهوه خانه ای» به تصویر کشیده شده اند. زنانی که بودنشان با بودن مردان توجیه می یابد. مردانی که قلیان می کشند و زنانی که اغلب غایبند و اگر هم نقش و نگاری از آنها به جای مانده باشد، زنانی هستند که برای مردان تکیه زده بر مخده هایشان چای قند پهلو میگذارند. زنانی حاشیه نشین که همواره حضوری سوگلی وار داشته اند برای مردان حکمران بر بطن قاب هایی که بودن زنان با حضور آنها توجیه می یافت.


*برگرفته از عنوان فیلم «زنان بدون مردان» شیرین نشاط

رنج ِ فهمیدن


در این دو روز این اولین بار است که پدرم لبخند می زند. درست در همین موقع است که آن هیولا انگار بیدار می شود و از اعماق تاریکی ذهن بیرون می آید و می ایستد وسط گلویم. کمی صبر می کنم تا شاید رهایم کند. نمی کند. بعد در تاریکی، انگار در پناهگاهی، پناه می گیرم و چیزی را که سال ها است مثل زخمی کهنه همراهم است از او می پرسم: « برای چی سه تا بچه؟ منظورم اینه بعد از رحمت چرا بچه دار شدید؟»
سکوت می کند و بعد سیگاری دیگر آتش می زند. انگار افتاده ام در شیب تندی که تا پایان آن باید بروم. می گویم: « وقتی من به دنیا اومدم رحمت نه سالش بود. یک سال بود که فهمیده بودید اون دیگه پیشرفت نمی کنه. من واقعاً نمی دونم چرا من رو متولد کردید؟ فقط رحمت نیس که رنج می کشه. من هم هستم. نگار هم هست. می تونستیم نباشیم. من و نگار. شما ما رو وادار کردید زندگی کنیم.»
دست هایم شروع می کنند به لرزیدن. از خودم متنفر می شوم. احساس می کنم افتاده ام به جان کسی که نمی تواند از خودش دفاع کند.
می گویم: « رحمت هیچ وقت برای من عادی نشد. حتی یه لحظه. هیچ وقت نتونستم اون رو از ذهنم پاک کنم. نگار هم نتونست

پدرم سیگارش را می گذارد لب حوض و به پشت دست هایش را نگاه می کند. بعد با صدای آرامی شروع می کند به حرف زدن. آن قدر که خم می شوم تا حرف هایش را بشنوم. « وقتی دکترها گفتند رحمت عقب مونده س چندروز سرکار نرفتم. بعد رئیس ایستگاه و چند تا از کارگرها اومدند خونه دنبالم. گفتند اگه قطارها رو جابه جا کنم ذهنم مشغول میشه و کم تر به رحمت فکر می کنم. رفتم سرکار اما همه ش به اون بچه فکر می کردم. دست خودم نبود. بعد یه روز یکی از مکانیک های دیزل حرفی به من زد که آروم شدم. منظورم اینه که حالم کمی بهتر شد.»

خم می شود و برگ دیگری را از روی آب بر می دارد. صدای گنگ پرنده ای از فاصله ای دور می آید. کلاغی شاید.

-« داشت دیزل لوکوموتیو رو تعمیر می کرد. وقتی حرف می زد من تو لوکوموتیو بودم اما نمی دیدمش. فقط صداش رو می شنیدم. نشسته بود پشت دیزل و داشت اون رو تعمیر می کرد. گفت "پسرت که نمی دونه چی به چیه، نمی دونه که چه خبره. می دونه؟" گفتم: "منظورت چیه؟" گفت: " منظورم اینه قطار باری نمی دونه قطار سریع السیری هم در کاره که ده برابر اون سرعت داره، می دونه؟ اگه بدونه غصه ش می شه اما اگه ندونه چی؟"  بعد از پشت دیزل بیرون زد و اومد کنارم ایستاد. گفت: "میگن عقب مونده. اما من نمی دونم از چی عقب مونده؟ از اون سریع السیره. گفت اگه دست خودش باشه دلش می خواد به جای سریع السیر با قطار عادی یا حتی با همین باری درب و داغون بره سفر. بعد دستش زو گذاشت رو شونه م و گفت: " به ش فکر نکن. "گفت: " هیچ وقت به ش فکر نکن".»

برگرفته از کتاب سه گزارش کوتاه درباه ی نوید و نگار نوشته مصطفی مستور