این روزها از خودم بیزارم!


چراغ قرمز است و پشت چراغ قرمز ایستاده ام. چراغ که سبز می شود ماشین جلویی که می خواهد از لاین دوم  به سمت چپ برود اما هنوز چراغ گردش به چپش قرمز است، به چپ می پیچد و همان وسط راه می ایستد برای سبز شدن چراغ و راه بقیه ماشین ها را بند می آورد. پشت ماشین سدکننده راه، گیر افتاده ام. یک نگاهم به ثانیه شمار سبز رنگ چراغ راهنمایی و رانندگی است و چشم دیگرم به راننده که خیال کنار رفتن ندارد. دستم را میگذارم روی بوق ماشین که یعنی بکش کنار و اینجا جای ایستادن نیست اما راننده که گویی در عالم دیگری سیر می کند بیخیال از بوق ممتد ماشین ها همان طور وسط راه نگه داشته است. سرم را از شیشه ماشین بیرون میآورم و هوار می کشم که مگر نمی شنوی چراغ سبز است و اینجا جای نگه داشتن نیست. بکش کنار! اما راننده انگار نه انگار. بیشتر هوار می کشم. راننده نگاهی به عقب می اندازد و گویی توقع برخورد با دیوانه ای مثل من را نداشته، ماشینش را کمی جلو میکشد و راه را باز می کند. که یعنی برو دیوانه!
 راه می افتم. دوستی که کنار دستم نشسته است با تعجب نگاهم میکند و میخندد و می گوید: تا به امروز، این رویه ات را ندیده بودم. خجل و شرمسار از هوارهایی که مثل آدم های موجی کشیده ام میخندم و می گویم: تا دلت بخواهد این روزها حرفها و فریادهای نزده و نکشیده دارم. این فریادها هم از همان فریادها بود!
این که تبدیل به آدم دیگری شده ام را خودم بهتر از اطرافیانم که گهگاهی در خلال حرفهایشان گوشزد می کنند، حس می کنم. موجودی عصبانی و پرخاشگر که با کوچکترین تلنگری انگار تبدیل به آدم دیگری میشود که هیچ شباهتی به خود واقعیش ندارد. منی که روزی اطرافیانم برای صبوری و خونسردی ام می گفتند مگر تو دعوا کردن هم بلدی؟ امروز تبدیل به خروس جنگی شده ام که مدام در حال سر و کله زدن و بگو مگو با این و آن است. دخترکی لجوج و پرخاشگر که دیگر نه ادبیاتش را میشناسم نه خط کشی های اخلاقی و رفتاری اش را!
صبح ها قبل از خارج شدن از خانه جلو آیینه مدام با خودم عهد میبندم که امروز دیگر میشوی همان آدم چند ساله قبل که بودی اما انگار تبدیل به آدم مسخ شده ای گشته ام که اراده و کنترلش دست دیگری ست.  آدمی کم طاقت که با هر اشاره ای پوست می اندازد و تبدیل می شود به موجودی عجیب غریب که خودم هم دیگر این روزها با آن غریبه غریبه ام!

عاشقانه


کوتاه بودی
هایکویی که لبخند می شود روی لب
و طعمش 
روز آدم را شیرین می کند
زندگی 
اما
طولانی است!

مرضیه احرامی

نسل هایی که می سوزانید


از تابستان امسال به نوآموزان و دانش آموزان پیش دبستانی و دبستانی مداحی آموزش داده می‌شود‌.
 
این خبری ست که امروز خبرگزاری ایلنا به نقل از یکی از اعضای خانه مداحان منتشر کرده است.
در چندساله گذشته بحث اسلامی کردن – بهتر است بگوییم هرچه بیشتر اسلامی کردن- مدارس، دانشگاه ها بیش از گذشته بالا گرفته است.  خیلی از مدافعین این طرح ها و تفکرات تندروی در قدرت این روزها اعلام می کنند که این اسلامی سازی باید از مهدکودک ها و پیش دبستانی ها شروع شود – لابد چون اسلامی کردن بچه ها از دبستان و مدارس و دانشگاه ها آن طور که توقع داشته اند جواب نداده است- . شروع این روند با اعلام طرح تفکیک جنسیتی مهدکودک ها که خوشبختانه به مرحله اجرا نرسید آغاز شد و در ادامه بحث ممانعت از برگزاری جشن ها و آموزش موسیقی در مهدکودک ها مطرح گردید و بسیاری از جشن های مرسوم در مهدکودک ها که غربی خوانده شدند به دنبال این اظهار نظرها در یکی دوساله گذشته کنسل شدند. تأسیس مهدکودک ها در مساجد و یا راه اندازی مدارس حجاب که گویا قرار است از شهر یزد شروع شود، همه نشان دهنده عزم جدی حاکمیت برای هرچه بیشتر اسلامی کردن فضای آموزشی کشور دارد. اما آیا اجرای این طرح ها آنهم از سنینی به این  پائینی می تواند نسلی تربیت شده آن گونه که در ذهن بسیاری از ارائه دهندگان این طرح ها شکل گرفته است، به جامعه تحویل دهد؟

اصرار به تربیت اسلامی بچه های دانش آموز در مدارس و در ادامه در دانشگاه ها و ایجاد فضای اسلامی در مدارس و دانشگاه ها در سی سال گذشته حرف جدیدی نیست. فقط میزان و اندازه آن در دوره های مختلف متفاوت بوده است. ما دهه شصتی ها هم در اوج این اصرار بر تربیت اسلامی، شخیصتمان شکل گرفته است. بچه هایی که شاید مثل من برای اولین بار در مدارس خواندن نماز زورکی را یاد گرفتند. صف هایی که بدون وضو در نماز خانه های مدارس شکل می گرفت. بچه هایی که یواشکی در زیر نیمکت های همین مدارس اسلامی اولین بار یاد گرفتند روزه خواری یعنی چه؛ وقتی در زیر نیمکت های مدارس به دور از چشم اولیای مدرسه، روزه خواری را برای اولین بار تجربه کردند. یا دخترانی مثل من که به زور مدرسه چادر بر سرشان گذاشته شده بود، برداشتن حجابی که آن زمان چادر بود را اولین بار در همین مدارس بعد از خارج شدن از آن و دور شدن از چشم همان اولیای مدرسه یاد گرفتند.  اولین بار شب زنده داری در شب قدر را در دوران راهنمایی در همین مدارس تجربه کردم. بچه های کم بنیه و کم سن و سالی که به زور به شب زنده داری برده میشدند. دعای جوشن کبیری که انگار تمامی نداشت را در آن شب ها که کش می آمد و کش می آمد، برای اولین بار، با زور اولیای همین مدارس خواندم. دعایی که برای من و بسیاری از هم کلاسی های کلافه از شب بیداری ام، تبدیل شد به صفحاتی که انگار تمامی نداشت.

نه خیر، آقایان و خانم هایی که می گویید دغدغه و درد دین و مذهب دارید؛ مذهب و اعتقادات مذهبی را نمیتوان با زور و با ترس تزریق کرد. مذهبی که با ترس از خدایی که گویی فقط نگهبان جهنم است و فرشتگانی که فقط قرار است نکیر و منکر شب اول قبر باشند، شکل بگیرد؛ نتیجه اش میشود، نسل بی اعتقاد و بی ایمانی مثل من که روزگاری نماز صبحش قضا نمیشد از ترس فشار شب اول قبری که در مدارستان مدام بشارتش را به بچه های کم سن و سالی چون من میدادید. نسلی که این روزها بسیاریشان، به خاطر همین افراط و تفریط هایی که از کودکی بهشان تحمیل کردید، دیگر نه محرم میشناسند نه رمضان.