یادی از شاملو



دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاه آفتاب

کتابی مبهم
 و سیگاری خاکستر شده کنار فنجان چای ِ از یاد رفته
بحثی ممنوع در ذهن


دوم مرداد، دوازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو؛ یاد و خاطره اش گرامی



اي جان ز دل تو بر دل من راه است



یکی از خوانندگان زن که من به شخصه صدا و کارهایش را خیلی دوست دارم اعظم علی ست. خواننده نه چندان نام آشنا در بین ایرانیان اما مطرح در سطح جهان که با ظرافت صدایش شنونده را جادو می کند. اعظم علی همان خواننده ای ست که خواندنش در فیلم سیصد با اعتراضات بسیاری از سوی ایرانیان همراه بود؛ هرچند او در مصاحبه هایش بارها اعلام کرد که صحنه هایی که کارگردان به او از فیلم نشان داده بیشتر شبیه به یک فیلم فانتزی و تخیلی بوده است تا یک فیلم تاریخی.


اعظم علی، متولد هزار و نهصد و هفتاد در تهران است که از سن چهار سالگی توسط مادرش به مدت یازده سال به مدرسه شبانه روزی در هندوستان فرستاده میشود. او در سال 1985 به همراه مادرش به امریکا می رود و در آنجا به مدت هشت سال تحت تعلیم استاد منوچهر صادقی که از شاگردان صبا بوده است، قرار می گیرد. استاد منوچهر صادقی در وصف صدای او گفته است: صدایت طبیعتی احساساتی نادر و کمیاب دارد که باید آنرا پرورش دهی.
اعظم علی سبک موسیقی خود را New age معرفی می کند. سبکی که بسیار متأثر از موسیقی هندی، ایرانی و به کل موسیقی شرقی ست. او به همراه همسرش رامین ترکیان در سال 2005 گروه " نیاز" را تشکیل دادند ، گروهی که به گفته شان قرار است مرزهای زبانی و فرهنگی را بشکند و فرا تر ار این محدودیت ها پیش برود.
مهران مدیری در سریال " شب های برره" ترانه ای را می خواند به نام "شکارگاه"  که اعظم علی در سال 1995 آن را خوانده است گویا اصل این ترانه یک فولکلور خراسانی ست. شکارگاه را با صدای او بشنوید.

چند تا از کارهای دیگر او را که به شخصه خیلی دوست دارم را می توانید از لینک های زیر بشنوید:

- Nahan از آلبوم نیاز
- Mehman از آلبومFrom Night To The Edge Of Day 
- Lai Lai
- Veiled از آلبوم  Offerings
- Leila Leila

دوباره می سازمت وطن...


کامبیز حسینی در برنامه این هفته پارازیت از بابک داد مهمان برنامه اش در ارتباط با " اصلاحات و مواضع خاتمی" پرسید. اینکه به نظر او " اصلاحات در ایران" در حال حاضر اصلن معنا پیدا می کند یا خیر. بابک داد اصلاحات و مواضع خاتمی را به " چکش مینیاتوری کوچکی" تشبیه کرد که خاتمی می خواهد با آن یک خانه کلنگی را ترمیم کند که اساساً به نظر او " غیرممکن" است. در کلنگی بودن این ساختمان هیچ شکی نیست. اما بابک داد اشاره نکرد پس باید با این ساختمان کلنگی و ساکنینی که همین ما ایرانیان داخل نشین هستیم  و امروز در آن سکنا داریم چه کرد؟ ساکنینی که یا دلبسته ی این خانه کلنگی باقی مانده اند و خیال کوچ کردن به خانه های زیبا و فریبنده دیگر را ندارند یا اساساً توانی برای مهاجرت و نقل مکان برایشان باقی نمانده است.  بابک داد و مجتبی واحدی و بسیاری از دوستان خارج نشین- چه بسا برخی داخل نشین ها- می گویند تنها راه نجات این خانه کلنگی، کوبیدن و از نو ساختن آن است. کوبیدن و تخریبی که قطعن به زیر آوار ماندن ما داخل نشین ها خواهد انجامید.
اگر این دوستان تنها راه حل باقیمانده را تخریب این ساختمان کلنگی می دانند، چشممان کور به عشق دوباره نو شدن این خانه به زیر آوار ماندن آن هم قانعیم. فقط درخواستی که از این دوستان به عنوان یکی از ساکنین کوچک این خانه کلنگی که هنوز دلبسته به آن مانده ام، دارم این است که، بعد از ما که حکمن بعد از تخریب این ساختمان آوار شده بر سرمان دیگر وجود خارجی نخواهیم داشت، وقتیکه خواستید ساختمان نوسازی را به جای این ساختمان کلنگی از نو بسازید " بالاغیرتاً " برای زود علم کردن اش، آن را به دست " بساز و بفروش های بی انصاف" نسپارید تا ساختمان نوساز روکارشده با سنگ مرمرهای چشم نواز ی را تحویلتان دهند که از بیرون زیباست و  وقتی به داخل آن وارد میشوید می بینید ای دل غافل که ساختمان تحویل داده شده تان نه پی ریزی و شالوده درست و حسابی دارد نه اساساًً می توان به " ستون های سست" آن تکیه کرد و زیر سقف آن پناه گرفت. خداوکیلی این بار کمر همت ببندید و خشت خشت و آجر آجر این خانه ویران شده را به دست خودتان و با عشقی که به این خاک دارید روی هم و به کمک هم بگذارید. تا فردا که ساکنان جدید و تازه جان گرفته ایران مان که از را می رسند و قدم به این خانه می گذارند در زیر سقف خانه ای پناه بگیرند که بتوانند بی هراس دوباره آوار شدن آن به دیوارها و ستون های آن سرخوشانه تکیه بزنند و بگویند که این خانه زیبا و امن، خانه ای ست که پدران و مادران مان برای ما به ارث گذاشته اند. خانه ای که شالوده اش از عشق، ستون هایش از قانون و سقفش مزین به " آزادی و عدالت و مردم سالاری " ست که برای تمامی ساکنان آن به یک اندازه سایه گستر است.

به یاد حسین رونقی و درد و رنجی که این روزها می کشد



مصاحبه پدر حسین رونقی همان بابک خرمدین خودمان را می خوانم. اینکه حسینش هشتاد درصد کلیه سمت چپش را و بیست درصد از کلیه سمت راستش را از دست داده. اینکه پسر بیست و پنج ساله اش داخل زندان تشنج کرده و مأموران زندان او را به بیمارستان نبرده اند. اینکه جان پسرش در خطر است و افرادی در قوه قضائیه اجازه مرخصی به او را نمیدهند و می خواهند آنقدر در شرایط سخت نگهش دارند تا جانش را از دست دهد...

 صدای حمید پناهی و آهنگ لالائی اش اتاق را پر کرده...
لالائی می گم خوابت بگیره....بیدار شی اون سمت شب، خوشحال و خندون
لالا لالا  لالالالا فردا بهاره بی خیال بغض زندون
لالا لالا  لالالالا فردا جهان بهتری میشه برامون
لالا لالا  لالالالا فردا بدون چتر میریم زیر بارون
گریه نکن اشکاتو میبینه خدامون
گریه نکن سر میرسه آخر زمستون

جیره بندی پر خروس برای سوگواری

249972 177914175600532 177826112276005 477171 5779144 n


" در این نمایش به هیچ سوالی پاسخ نمی دهیم. اگر مواجهه با پرسش های مکرر شما را آزار می دهد توصیه می کنیم دراین مواجه و مشارکت، پرسش سراسری نمایش را پیگیری بفرمائید. 
قصد و نیتی در پاسخ ندادن وجود ندارد، تنها در ممکن بودن پاسخ تردید داریم. تردیدی که حاصل زیست در زبانی ماست، زیستی معلق و متأخر، گزینشی و ناگزیر..."

نوشته فوق یادداشت علی نرگس نژاد است برای توضیح نمایش " جیره بندی خروس برای سوگواری"، نمایشی که همانگونه که کارگردان آن در یادداشتش به آن اشاره داشته بر کلام و استفاده از آن متکی ست.

نمایش با صحنه ای شروع می شود که فرهاد در گوشه ای با لیوان آبی که مادر به دستش میدهد مات و مبهوت، در حالیکه به روبروی خود خیره شده است، نشسته و مادر در گوشه دیگری از صحنه مشغول آماده کردن " وان حمامی" ست که از خون خروس پر شده است. فرهاد لیوان و محتویات آن را به روی زمین پرت می کند. مادر و هانیه -نامزد فرهاد- بهت زده به او می نگرند. فرهاد از کودکی با تبی مواجه است که تنها درمانش فرورفتن در آب خون آلود یک حیوان قربانی شده است. اما این بار فرهاد برای یافتن پاسخ سوالی که سالهاست تمام ذهنش را پر کرده است، از رفتن به درون آب سر باز میزند. اینکه چرا "پدر" ش هیچگاه او را به نام " واقعی اش"  صدا نمی کند و به او  القابی چون " هی" یا " بچه خروس" می دهد. مادر- با بازی پانته آ پناهی- ابتدا از گفتن حقیقت فرار می کند و به فرهاد می گوید ترجیح میدهد که او بمیرد تا با دانستن " حقیقت"  زندگیش برای همیشه " نابود" شود. غافل از آنکه کسیکه سالها زندگی فرهاد را با اشتباه و سهل انگاری اش نابود کرده، خود اوست که به خیالش سالها " راز مگویی" را نزد خود مخفی نگاه داشته است.
گره و هسته اصلی داستان به سه سالگی فرهاد برمی گردد. خاطره تلخی در سه سالگی که مادر و پزشکان معالج او آن را برای همیشه از ذهن فرهاد پاک شده می دانسته اند غافل از آنکه فرهاد خاطره تلخ آن شب سه سالگیش را مو به مو به خاطر دارد و در آخر نمایش آن را برای مادرش تعریف می کند.
نمایش " جیره بندی پر خروس برای سوگواری" حکایت انسانهای نامتعادلی ست که در طول نمایش مدام جاهایشان با هم عوض میشود. در ابتدای نمایش فرهاد با کاردی در دست و سخنان هذیاگونه اش بیمار جلوه می کند و مادر و هانیه آدم های متعادلی هستند که سعی در نجات او دارند. اما هرچه از نمایش می گذرد به " نامتعادلی" هانیه و مادر بیشتر پی می بریم. هانیه از " انگشت شست" بریده شده زنی می گوید که در کیفش پنهان کرده و مادر فرهاد از بازی کلمات بی معنی ای که باید با آن جمله بسازد.
عنصر اصلی و وجه دلهره آور نمایش " خون" است. وان حمامی که در طول نمایش پر از خون بر روی صحنه می ماند و زندگی و ماندن فرهاد به آن وابسته. مادری که در صحنه ی امتناع از بازگویی حقیقت " در و دیوار خانه " را با اضطراب با " خون" می شوید و هانیه ای که خود را برای سفری آماده می کند که قرار است در آن طی مراسمی خاص قربانی شود.

نمایش " جیره بندی خروس برای سوگواری" یکی از عجیب ترین نمایش هایی بود که تا به امروز دیده ام. حرفهای مالیخولیایی و بی سر و ته بازیگران در طول نمایش که در کمال تعجب خسته کننده هم نیست و تا انتها تماشاگر را با خود همراه می کند. انگار تماشاگر در طول نمایش غرق در حوادثی می شود که تا انتها و حتی بعد از تمام شدن آن هم نمی تواند مرز مشخصی از خیال و واقعیت در آن پیدا کند. دیالوگ های طولانی که بازیگران با قدرت و تسلطشان آن ها را به زیبایی ادا می کنند. طراحی صحنه نمایش که کار خود کارگردان است با آن کاشی های سیاه و خطوط قرمز کناره آن و آیینه تمام قدی که تماشاگران در آن دیده میشوند، با فضای دلهره آور حاکم بر نمایش همراه است. بازی بازیگران هم از نقطه قوت نمایش است. پانته آ پناهی در نقش مادر تأثیر گذار است و صابر ابر هم که مثل همیشه عالی ست و بر صحنه نمایش می درخشد.

گم شده


دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی درمه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را

                      - عباس صفاری- کبریت خیس