سیدضیاء الدین نبوی




نام: سید ضیاء الدین نبوی
سن: بیست و پنج سال
فعالیت: فعال دانشجویی، عضو شورای دفاع از حق تحصیل
تاریخ بازداشت: بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت
اتهام: اجتماع و تبانی علیه نظام، تبلیغ علیه نظام ، همکاری با گروهک منافقین
حکم: پانزده سال حبس تعزیری و هفتاد و چهار ضربه شلاق ( تبلیغ علیه نظام یک سال، اخلال در نظم عمومی یک سال، اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی سه سال، تشویش اذهان عمومی هفتاد و چهار ضربه شلاق، همکاری با گروهک منافقین ده سال حبس و تبعید به زندان ایذه)
زندان: زندان ایذه

-روایت ضیاء نبوی از قضاوت یک قاضی که به پانزده سال زندان در تبعید محکومش کرد.
- پدر ضیاء نبوی: حکم تبعید پسرم را تغییر دهید.
- نگهداری در سلول انفرادی و ضرب و شتم شدید ضیاء نبوی در زندان اهواز
- ضیاء نبوی زیر هشت با نامربوط ترین اتهام: مجتبی سمیع نژاد
- نامه ای برای ضیاء نبوی آنکه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد.
- ممنوع؛ به ستاره های دربند ضیاء، محبوبه و مجید / صادق شجاعی

پیش تر ها:
- یاران دربند : شیوا نظرآهاری
- یاران دربند: ابوالفضل عابدینی
- یاران دربند: بهاره هدایت
- یاران دربند: سید علیرضا بهشتی شیرازی
- یاران دربند: شبنم مددزاده
- یاران دربند: بهروز جاوید تهرانی
- یاران دربند: عاطفه نبوی

ساعت بیست و پنج شب


بالاخره آلبوم " ساعت بیست و پنج شب" رضا یزدانی از طرف تصویر دنیای هنر منتشر شد. با اینکه میونه خوبی با موسیقی راک ندارم اما صدای رضا یزدانی و کاراش رو دوست دارم و به نظرم این آلبوم هم مثل کارای قبلیش زیبا و شنیدنی بود. خصوصاً آهنگ " اتاق یخ زده " اش رو خیلی دوست داشتم. در این آلبوم ترانه های " کوچه ملی"، حس تاریخ، کی فکرشو می کرد و پیکان از یغما گلروئی نازنین هست که به علت ممنوع الکاری اسمش در لیست ترانه سراهای این آلبوم نوشته نشده. ( کوچه ملی هم از اون آهنگای ناب بود که آدم رو یاده فیلمای مسعود کیمیائی و حال و هوای لاله زار و تهران قدیم میندازه ).
قسمتی از آهنگ اتاق یخ زده رو می تونید از اینجا دانلود کنید؛ شاید وسوسه شدید برای خریدن آن.

عاطفه نبوی




در ایران کسی به خاطر تظاهرات زندان نرفته است!! ( محمود احمدی نژاد در مصاحبه با لری کینگ مجری شبکه سی ان ان)

نام: عاطفه نبوی
سن : بیست و هشت سال
نوع فعالیت: فعال دانشجویی
تاریخ بازداشت: بیست و پنج خرداد هشتاد و هشت
اتهام: ارتباط با سازمان مجاهدین و شرکت در تظاهرات غیر قانونی بیست و پنج خرداد
حکم: چهار سال حبس تعزیری
زندان: اوین

عاطفه نبوی از اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین تبرئه و به خاطر حضور در راهپیمائی اعتراضی بیست و پنج خرداد به چهار سال زندان محکوم گردید.

- کمپین آزادی عاطفه نبوی: من عاطفه ام که توسط شیوا نظرآهاری راه اندازی شده است.
- نسرین ستوده: درخواست حکم برائت برای موکلم را دارم.
- نامه عاطفه نبوی از بند متادون زندان اوین: اوین روایتی از درون
- نامه عاطفه نبوی به زندانیان اعتصاب کننده: به پاس پایداریتان

دو سرباز؛ روایتی تلخ از زندگی دو سرباز به جامانده از جنگ ایران و عراق


امروز تونستم مستند " دوسرباز" را که درچند روز گذشته از شبکه بی بی سی فارسی به مناسبت سالروز آغاز جنگ ایران و عراق پخش شده بود را در بازپخش آن ببینم. روایت تلخ زندگی دو سرباز ایرانی و عراقی باقیمانده از جنگ هشت ساله ایران و عراق. جنگی که طولانی ترین و خسارت بارترین جنگ قرن بیستم لقب گرفته است. مستندی که تلخ تر و تکان دهنده تر از آنی بود که انتظار داشتم.

زاهد، نوجوان چهارده ساله ایرانی ست که به عنوان امدادگر به جبهه های جنگ اعزام می شود و در روزهای پایانی جنگ برای بیست و هشت ماه به اسارت عراقی ها درآمده و در سال شصت و نه به ایران بازگردانده می شود. اما با بازگشت به ایران و با وجود پایان یافتن جنگ، همچنان، جنگ و خاطرات باقیمانده از آن همراه زاهد است.
نجا، سرباز عراقی ست که به اجبار به القادسیه صدام ، که آن را دفاع از امت عرب خوانده بود، به جبهه های جنگ با ایران فرستاده می شود و در عملیاتی به اسارت نیروهای ایرانی در آمده و هفده سال در اسارت باقی میماند و وقتی به کشورش بازگردانده میشود به او لقب خائن میدهند که چرا برای صدام و درراه صدام کشته نشده و به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است. همسر نجا ازدواج کرده و نجا تا به امروز از سرنوشت تنها پسرش بی خبر است.
زاهد و نجا برای التیام زخم های باقیمانده از جنگ و فرار از اجتماع دگرگون شده ای که آن ها را پس میزند، به کانادا مهاجرت میکنند و همدیگر را در مرکز درمانی VAS در ونکوور که موسسه ای ست برای بازپروری و درمان بازماندگان و خشونت دیدگان جنگ، ملاقات میکنند. اما این ملاقات اولین دیدار آنها نیست و آنها بعد از سوال و جواب متوجه میشوند که قبلاً در دوران جنگ نیز همدیگر را دیده اند. زاهد همان امدادگر جوانی ست که نجا را از مرگ حتمی توسط سربازان ایرانی که زخمی های عراقی را میکشته اند، نجات داده است.
دنیای امروز زاهد و نجا، پُر است از خاطرات و تجربیات مشترک و تلخ. زاهد خود را پست ترین و بی مقدارترین فرد اردوگاه برمی شمارد که به علت سن کمی که در دوران اسارت داشته است، زنگ تفریحی بوده برای سربازان عراقی. آنجا که می گوید: کادوی تولد بیست سالگی ام در اردوگاه کتک مفصلی بود که از سربازان خوردم. وقتی مثل کرم زیر دست و پای امیراحمد صاحب له شده بودم و یا نجا که دوران هفده ساله اسارتش لحظه به لحظه همراه بوده است با شکنجه، توهین، تحقیر و گم شدن و ناپدید شدن هم اسارتی هایش.
امروز زاهد و نجا به کمک هم و موسسه VAS تا حدودی توانسته اند زخم های باقیمانده از دوران جنگ و اسارتشان را التیام ببخشند، زخم هایی که تا آخر عمر همراهشان باقی خواهد ماند و فراموش نخواهد شد.

پی نوشت: دیدن مستند دوسرباز شاید برای خیلی از ایرانی ها خوش آیند نباشد. اول آنکه در آن از آتش بس پیشنهادی صدام در سال شصت و یک گفته می شود و دوم آنکه، در این مستند سربازان ایرانی پاک و منزه آنچنان که در فیلم های موسوم به دفاع مقدسی مان همیشه دیده ایم نیستند. سربازان ایرانی به مجروحان عراقی تیرخلاص میزنند. فک و دندان هایشان را میشکنند. حتی خود زاهد اعتراف میکند که در اواخر جنگ دیگر از دیدن یک سرباز مجروح عراقی متأثر نمیشده است. همانطور که نجا از قساوت سربازان عراقی می گوید که با تانک از روی چهار روحانی به اسارت گرفته شده ایرانی رد میشوند. خشونت و بی رحمی از خصلت های جداناپذیر جنگ است. واقعیتی که نمی توان انکار کرد.

دانشگاه همچنان زنده است!



فردا اول مهر است؛ شروع پائیز و آغاز سال تحصیلی جدید.
به یاد تمامی دانشجویانی که امسال اول مهرشان بوی دفتر و کتاب نمیدهد. دانشجویانی که یا دربندند یا محروم از تحصیل. تنها به یک گناه آزاد اندیشی .

بر خاک کوي دوست گذاري نمي‌کني...



ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی/ اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
این خون که موج می زند اندر جگر تو را / در کار رنگ و بوی نگاری نمی کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا/ بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است/ وان را فدای طره یاری نمی کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت / گر جملگی می کنند تو باری نمی کنی

کنسرت گروه عارف به سرپرستی مشکاتیان، با طراحی صحنه عباس کیارستمی و شانزده درخت بلند قامت و سبزی که نماد ماندگاری و همیشه سبز ی هنرمندانی چون او بود با برگهای زرد و نارنجی ریخته شده به روی سن، و آواز حمید رضا نوربخش و تصنیف زیبای " گون" شفیعی کدکنی و حضور شجریان در تالار وزارت کشور ... همه و همه از آخرین حضور " او" بر صحنه هنر، شبی ساخت خاطره انگیز. شبی که با رفتن نابهنگامش دیگر تکرار نخواهد شد. اما یادش برای همیشه، همانند همان درختان بلند قامتی که کیارستمی به پاس بلندای هنر او و هنرمندانی چون او بر سن افراشته بود، باقی خواهد ماند. روحش شاد و یادش همیشه ماندگار.

پی نوشت: دیدن تصاویر گرامیداشت استاد مشکاتیان در تالار وحدت و زنده شدن خاطره و حال و هوای عجیب آخرین کنسرت او که در آن زمان بسیاری از خبرگزاری ها برایش نوشتند: "ققنوس مشکاتیان آتش دردل مخاطبان انداخت" دلیل نوشتن این پست بود.

بهروز جاوید تهرانی




نام: بهروز جاوید تهرانی
سن: سی سال( از نوزده سالگی زندانی بوده است.)
تاریخ بازداشت: بار نخست سال هفتاد وهشت در حالیکه تنها نوزده سال سن داشت به دنبال حوادث کوی دانشگاه بازداشت و به هشت سال زندان محکوم شد. بعد از گذراندن چهارسال با آزادی مشروط آزاد گردید.
تاریخ بازداشت: در دوم خرداد هشتاد و چهار مجدداً بازداشت شد.
اتهام: توهین به رهبری، تبلیغ علیه نظام، همکاری با گروهک منافقین و عضویت در جبهه دموکراتیک ایران
حکم: هفت سال زندان
زندان: رجائی شهر

-نامه بهروز جاوید تهرانی از زندان گوهردشت
- نامه بهروز جاوید تهرانی به دبیرکل سازمان ملل
- برای آزادی بهروز جاوید تهرانی/ کاوه شیرزاد
- بهروز جاوید تهرانی را دریابید/ کیانوش سنجری

روی ابرها قدم بزن!


این هفته برنامه آپارات دو فیلم کوتاه دیدنی پخش کرد: اولین فیلم " روی ابرها قدم بزن" بهناز تاجیک بود و فیلم دوم روایت سمیرا مخملباف از حادثه یازدهم سپتامبر.
" روی ابرها قدم بزن" با وجود کارگردان نا آشنایی که سابقه آنچنانی در فیلمسازی نداشته است، برای من یک فیلم کاملاً غافلگیر کننده و جذاب بود. روایت زندگی عاشقانه و پر از امید شیرین و حسین، زن و شوهر آسیب-مندی که به علت مبتلا شدن به تب در کودکی دچار اختلالات حرکتی شده اند. در طول فیلم متحیر می مانی از این همه ایمان و عشق به زندگی که در این زن و شوهر موج می زند. مرد که علیرغم مشکلات حرکتی به تازگی دچار اختلالات بینایی هم شده است و چشم چپش دنیا را تیره و تار می بیند می گوید: در طول زندگی فقط یکبار به خدا گلایه برده ام آنهم زمانی بود که مادرم مُرد و نتوانستم زیر تابوتش را بگیرم. کارگردانی حساب شده " بهناز تاجیک" و فیلمبرداری و تدوین هوشمندانه، همه و همه از فیلم " روی ابرها قدم بزن" اثر درخشانی ساخته است. مطمئنن حضور سامان سالور به عنوان مشاوره کارگردان و تهیه کننده، بی اثر بر حرفه ای بودن فیلم نبوده است.

اما فیلم دوم، روایت سمیرا مخملباف بود از حادثه یازدهم سپتامبر. این فیلم یکی از یازده اپیزود ِ یازده دقیقه ای ست که به مناسبت حملات یازدهم سپتامبر توسط کارگردان هایی نظیر کن لوچ، شان پن، گونزالس ایناریتو، یوسف شاهین و... ساخته شده است.
داستان کودکان افغان مهاجری که به ایران مهاجرت کرده اند و از همان کودکی، با جثه های نحیفشان مجبورند در کوره های آجرپزی کار کنند. معلم مدرسه بچه ها را در کلاس درس جمع می کند و از آنها می پرسد: امروز اتفاق خیلی مهمی در دنیا افتاده است، چه کسی می داند این اتفاق چیست؟ بچه ها اما دنیا کودکیشان محدود به همان کوره های آجرپزی و زنان و مردانی ست که در آنجا کار می کنند. بچه ها از اتفاقات مهم روزشان می گویند، اینکه دو تن از کارگران افغان در ته چاه افتاده و مُرده اند و یا پدر و مادرشان بیمار شده اند. خانم معلم می گوید که اتفاق مهم تر از این هاست. با دو هواپیما به برج های دوقلوی شهر نیویورک حمله شده است و ما برای همدردی با کشته شدگان این حادثه، یک دقیقه سکوت می کنیم. خانم معلم که متوجه تعجب بچه ها شده است، می گوید: اصلاً می دانید برج چه شکلی ست؟ اما بچه ها تا به حال برج ندیده اند. خانم معلم بچه ها را به بیرون از کلاس می برد و دودکش بلند کوره آجرپزی را به آنها نشان میدهد و می گوید: برج ساختمانی ست خیلی خیلی بلند تر از این دودکش ها. بچه ها برای همدردی با کشته شدگان حادثه یازدهم سپتامبر، درحالیکه به نوک دودکش های کوره آجرپزی خیره شده اند، یک دقیقه سکوت می کنند.
زیباترین و تأثیر گذارترین بخش فیلم همین تشبیه برج های دوقلو به دودکش های کوره آجرپزی ست. برای کودکانی که دنیای مدرن امروز را ندیده اند و نمیشناسند. تقابل و تضاد دنیای مدرن آن سوی آبها، با دنیای حقیرو فقیرانه کودکانی که با دست های کوچک خود، خشت و آجر می سازند برای آسمانخراش ها و برج هایی که نماد دنیای مدرن امروز است. دنیای مدرنی که جائی برای این کودکان درآن وجود ندارد.

ما مردم تغییر کرده ایم!


ما مردم تغییر کرده ایم. دغدغه های امروزمان دیگر دغدغه های پارسال نیست. نمی توان منکر این تغییرات شد. این تغییرات را کاملاً می توانی در بین اطرافیان و نزدیکانت و یا در بین مردم کوچه و خیابان ببینی. وقتی دراتوبوس هستی یا در ایستگاه مترو ایستاده ای و یا وقتی در تاکسی نشسته ای؛ می بینی جنس حرف زدن مردم فرق کرده است. حرفهایشان، تحلیل هایشان تغییر کرده است. دیگر دغدغه امروز مردم فقط تورم نیست. دیگر مردم فقط نگران خورد و خوراک شان نیستند. دغدغه های امروز مردم زمین تا آسمان با پارسال تفاوت پیدا کرده است.
نزدیک غروب است و در پارکی در غرب تهران نشسته ام. هوا دیگر خنک شده است و همین خنکی غروب شهریورماه کلی از مردم را به پارک کشانده است. در گوشه ای از پارک تعدادی مرد و زن در کنارهم جمع شده اند. دستشان ورق کاغذهایی ست که مشغول خواندن آن هستند. کاملاً معلوم است، تحت تأثیر نوشته ها قرار گرفته اند و موقع خواندن آن مدام سر تکان میدهند. عده ای مشغول خواندند و بقیه درحال بحث درباره نوشته ها. رهگذرانی که از کنارشان درحال عبور هستند با شنیدن بحث به جمعشان اضافه می شوند و نوشته ها را می گیرند و می خوانند. کنجکاو میشوم تا ببینم نوشته های روی کاغذ درباره چه موضوعی ست. به سمت جمعیت میروم. مردی که متوجه حضورم شده است. چند ورق کاغذ به سمتم میگیرد و درحالیکه صدایش می لرزد، با ناراحتی میگوید: این نوشته ها را بخوان و ببین در زندان ها چه بلائی بر سر بچه هایمان می آورند. چشمم به تیتردرشت نوشته می خورد که از سایت خودنویس پرینت گرفته شده است: نامه عبدالله مومنی به رهبر جمهوری اسلامی. باورم نمیشود. این نوشته هایی که اینطور دست به دست میگردد؛ نه قبض آب و برق است. نه مقاله بریده شده از یک روزنامه درارتباط با تورم و گرانی گوشت و مرغ. این نوشته ها و این کاغذها که مردم درپارک می خوانند، رنجنامه عبدالله مومنی ست که از داخل زندان نوشته است. بغضی گلویم را می فشارد. مرد که متوجه تغییر حالتم شده است می گوید: این نامه را خوانده ای؟ فقط می توانم سر تکان دهم که خوانده ام، چندین و چندبار هم خوانده ام. به سمت نیمکت خالی در گوشه تاریک پارک می روم و فکر میکنم: کاش عبدالله مومنی و بقیه کسانیکه دربندند می دیدند که فراموش نشده اند. که فریادهایشان از پشت میله های زندان آنقدر رسا و بلند بوده که به گوش مردم کوچه و خیابان هم رسیده است.
پیرمردی از جمع جدا میشود و به سمتم می آید و می گوید: ما هم این دوران را گذرانده ایم. نسل شما هم آن را می گذراند. فقط بدان اگر از میدان تجریش تا میدان شوش دسته دسته آدم معترض به خیابان می آمد، آنقدر تأثیر نمیگذاشت که این نامه و امثال آن می تواند تأثیر داشته باشد. ظلم هیچ وقت پایدار نمی ماند. رضا شاه نفهمید. محمدرضا شاه هم دیر فهمید و این حکومت هم گویا نمی خواهد باور کند که ظلم و آه مردم، بنیان هرامپراطوری را از بیخ و بن ویران می کند.
پیرمرد آهسته آهسته دور می شود و من همچنان خیره می مانم به نامه عبدالله مومنی که در پارک دست به دست می گردد.

طعم زندگی!


امروز هم یک روز عادی ست به مانند بسیاری دیگر از روزهای سال؛ یک روز کسالت بار، از اواخر شهریورماه که آفتاب داغ ظهرش هنوز یادآور تابستان است و خنکای دمدمای صبحش خبر از نزدیک شدن پاییز دارد. بیست و هشت سال قبل در بیست و دوم شهریورماه در چنین روزی به دنیا آمده ام . شاید همین اتفاق ساده، تنها تفاوت امروز باشد با دیروز با فردا . می گویند روز تولد ، روز مهمی ست در زندگی آدم ها؛ شاید برای آنکه کتاب زندگی ات ورق دیگری خورده است و یک برگ به برگهای دفتر زندگی ات اضافه شده است. شاید هم برای آنکه قرار است بار خاطرات جدیدی را بر دوش بکشی. همیشه تصوری که از سی سالگی داشتم آینده ای بود دور. آینده ای که حالاحالا ها وقت داشتم برای رسیدن به آن. اما زندگی سریع تر از آنی می گذرد که تصور داری. تا چشم بر هم می زنی، می بینی کلی راه آمده ای؛ با ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هایی که پشت سرشان گذاشته ای و به بایگانی خاطراتت سپردی ِشان. امروز بیست و هشت هم تمام شد. بعد از بیست و هشت سال، دیگر طعم لحظه ها را می شناسی؛ لحظاتی که گاه تلخند و گاه شیرین. گاه آنچنان گس که طعم آن را تا مدت ها باخود به همراه داری . لحظاتی آلوده به طعم دل تنگی، دل واپسی، دل بستگی... حتی دیگر طعم عشق و دل دادگی را هم خوب می شناسی. مزه مزه کرده ای حسرت نبودن ها، نداشتن ها و پرسه زدن در رویاهای محال را.
امروز دیگر خوب می دانی که زندگی یعنی همین؛ همین که مدام بگردی و مدام نیابی آنچه را جسته ای. زندگی یعنی شب را روز کنی و روز را در روزمره گی ها به شب رسانی. زندگی یعنی اینکه مدام حس کنی جایی از گوشه دلی که داری همیشه خالی ست، همیشه نگران است.

شبنم مددزاده



نام: شبنم مددزاده
سن: بیست و دو سال
فعالیت: نائب رئیس شورای دفتر تحکیم وحدت و دبیر سیاسی انجمن دانشجویان دانشگاه تربیت معلم
تاریخ بازداشت: دوم اسفند سال هشتاد و هفت به همراه برادرش فرزاد مددزاده بازداشت شد.
اتهام: محاربه و اقدام علیه امنیت ملی
حکم: پنج سال حبس تعزیری
زندان: به زندان رجایی شهر تبعید شده است.

شبنم مددزاده به مدت یک سال و نیم است که در زندان به سر میبرد و تاکنون حق استفاده از مرخصی را نداشته است.

- نامه شبنم مددزاده از بند زنان زندان اوین: در من فریاد زیستن است و می دانم فریاد من بی جواب نمی ماند.
- به شبنم مدد زاده دختری که همیشه می خندد- مهسا امر آبادی
- نامه شبنم مدد زاده به مناسبت روز تولد شیرین علم هولی، همبندی اعدام شده اش

? How often do you find a right Person




این جمله برروی پوستر فیلم "Once" نوشته شده است.
گلن هنسرد، پسر جوانی ست که در مغازه تعمیرات جاروبرقی پدرش کار میکند و شب ها در معابر و خیابان های دوبلین گیتار میزند و می خواند. یک روز اتفاقی با دختری مهاجر و اهل چک که به همراه دختر و مادرش در آپارتمانی در محله فقیرنشین شهر زندگی میکند، آشنا می شود. دختر نواختن پیانو را از پدرش آموخته و هر روز برای تمرین پیانو به مغازه ساز فروشی می رود. علاقه مشترک به موسیقی و عشق به نوازندگی و تصمیم به ضبط یک آلبوم موسیقی رابطه عاشقانه ای را در میان انها بوجود می آورد. رابطه ای که در بستر موسیقی و علاقه به آن شکل گرفته است.
Once فیلم ساده ای ست؛ تصاویر و بازی بازیگران فیلم به قدری واقعی ست که در برخی سکانس ها بیننده را به یاد فیلم های مستند می اندازد. " جان کارنی" کارگردان ایرلندی آن، فیلم را با بودجه صد و شصت هزار دلار و در طول تنها هفده روز ساخته است. تمام قطعات موسیقی فیلم توسط " گلن هنسرد" بازیگر اصلی مرد که خواننده و بنیانگزار گروه موسیقی پرطرفدار ایرلندی The Frames نیز می باشد به همراه " مارکتا ایرگلوا" بازیگر اصلی زن و خواننده اهل چک، ساخته و اجرا شده است.
فیلم دارای سکانس های فوق العاده ای ست:
یکی از سکانس های درخشان آن، سکانس اولین هم نوازی دختر و پسر در مغازه سازفروشی ست. آن جا که پسر با گیتار زهوار در رفته خود و دختر با پیانوی امانتی مغازه سازفروشی قطعه زیبا و تأثیرگذار" Falling Slowly" را می سازند و یا سکانسی که پسر با گیتاری بردوش و دختر با جاروبرقی خراب، که بر سنگفرش ها به دنبال خود می کشاند در خیابان های شهر قدم میزنند.
فیلم با یک اتفاق ساده شروع می شود و با یک پایان بندی ساده و نه چندان خوش آیند مخاطب اما معقول نیز پایان می پذریرد. پسر برای ادامه کار نوازندگی خود می خواهد به لندن برود اما دختر به خاطر مراقبت از مادر و دخترش نمی تواند او را همراهی کند و ناچار هرکدام به سوی سرنوشت خود می روند.
دانلود قطعه Falling Slowly و Lyrics
دانلود قطعه If you want me و Lyrics

می خواهم زندگی کنم!


سایت روزنامه دنور پست به بهانه خروج نیروهای امریکایی از عراق، تعدادی عکس از لحظات حضور نیروهای امریکایی در عراق منتشر کرده است . عکس هایی دیدنی که بسیاری از خبرگزاری ها از آن با عنوان تصاویر تکان دهنده از حضور امریکا در عراق یاد کرده اند. بعد از هفت سال و پنج ماه جنگ در عراق، با پیام باراک اوباما پایان گرفت.
نمیدانم چرا دیدن تصاویر جنگ و سربازانی که به خانه هایشان بازمیگردند در هرگوشه از جهان، برای من یادآور فیلم " رویاهای" آکیراکوروساوا است. کوروساوا در اپیزود چهارم فیلم که " تونل" نام دارد، تصویر تلخی از جنگ را به نمایش میگذارد. تصویر سربازانی که هیچ گاه به آغوش خانواده هایشان باز نمی گردند.



فرماندهی با گام های لرزان به سمت تونل تاریکی که نمادی از " مرگ و نیستی" ست، پیش می رود. فرمانده از تونل می گذرد و به روشنایی می رسد. از جایی که ایستاده، تمام شهر، خانه ها و مردمانش را می توان دید. فرمانده با چشمانی اشک آلود به شهر که در آن زندگی هنوز جریان دارد نگاه میکند. صدای قدم هایی از تونل شنیده می شود. فرمانده یکی از افرادش را که به مانند بقیه افراد تحت فرمانش در عملیاتی کشته شده است را با صورتی سفید و بی روح می بیند. سرباز از اینکه جنگ تمام شده خوشحال است و آرزو میکند هرچه سریعتر به نزد خانواده اش بازگردد. فرمانده با صدای لرزان به سرباز ِ امیدوار میگوید که مُرده است و درآغوش او جان داده و باید به تونل بازگردد. اما سرباز با دست خانه ای را نشان میدهد که از دودکش هایش دود خارج میشود و با ناباوری به فرمانده می گوید که زنده است و پدر و مادرش در آن خانه چشم انتظار او نشسته اند. فرمانده این بار با صدای بلندتر به سرباز میگوید که مرده است و باید بازگردد. سرباز در حالیکه هنوز چشم بر خانه دوخته است با گام هایی لرزان به سمت تونل میرود.

فرمانده دوباره به شهر خیره میشود اما اینبار صدای گام های بیشتری را از داخل تونل میشنود. تمام افراد گروه از بین رفته اش، با صورت هایی سفید و چشمانی امیدوار درمقابل فرمانده می ایستند و سلام نظامی میدهند. پاهای فرمانده می لرزد. سربازان از اینکه جنگ تمام شده است و دوباره به خانه هایشان باز می گردند، خوشحالند. فرمانده به آنها می گوید که در شب عملیات تمام آنها توسط دشمن کشته شده اند و فقط " او" زنده مانده است. گروهان، متحیر به فرمانده نگاه میکنند و نمی خواهند به تونل بازگردند. فرمانده چاره ای ندارد باید آخرین فرمان را برای گروهانش صادر کند. با چشمانی پُراشک فریاد میزند: گروهان خبردار! گروهان عقب گرد! گروهان به پیش... گروهان با قدم هایی لرزان به تونل مرگ وارد میشود. فرمانده می ماند و شهری که زندگی در آن به مانند قبل جریان دارد.

علیرضا بهشتی شیرازی




نام: سید علیرضا بهشتی شیرازی
سن: پنجاه سال
فعالیت: مشاور ارشد میرحسین موسوی، سردبیر روزنامه توقیف شده کلمه سبز و مدیر سایت کلمه
تاریخ بازداشت: هفتم دیماه هشتاد و هشت
تاریخ دادگاه: یازدهم مرداده هشتاد و نه- جلسه دادگاه او در این تاریخ تشکیل نشد و جلسه بعدی به هفتم مهرماه موکول گردید.
اتهام: تبانی و اقدام علیه امنیت ملی
حکم: نامشخص

علیرضا بهشتی شیرازی در زمان نخست وزیری میرحسین موسوی، دبیر هیأت دولت بود که با کناره گیری موسوی او نیز به فعالیت های فرهنگی روی آورد و انتشارات روزنه را تأسیس کرد.

تراز مرکز- گلایه فرزند بهشتی شیرازی از تعویق مکرر دادگاه های پدر و تداوم ماه ها بازداشت موقت: روند قضائی پدرم بیشتر شبیه به گروگانگیری است.
پیوند- یادداشت محمد نوری زاد برای علیرضا بهشتی شیرازی: گل ها و سیم خاردار: وقتی به مرخصی می آمدم، دوازده پله را با من بالا آمد و گفت: به همه بگو کسی برای آزادی من تلاشی نکند یا همه بیرون میآییم یا من بدون همه بیرون نخواهم آمد.
- نوشته صادق زیبا کلام درباره سید علیرضا بهشتی شیرازی

برای آمنه و آرزوهایش که در کمتر از چند ثانیه همه سوختند.


حتماً شما هم داستان تلخ و غم انگیز" آمنه بهرامی" را شنیده اید. دختر جوانی که قربانی کینه و انتقام خواستگار سابقش شده است. مجید ، پسری که از آمنه جواب رد شنیده است، در آبان سال هشتاد و سه یک پارچ اسید را بر صورت و دست های آمنه می پاشد و فرار میکند. تمام آرزوهای دختر جوانی که در عصر یک روز پائیزی از محل کار خود بازمیگشت، در کمتر از چند ثانیه می سوزد و تبدیل به خاکستر میشود. چشم چپ آمنه، در تهران به علت سوختگی و جراحات زیاد، تخلیه شده و آمنه به امید حفظ بینائی چشم راستش به کلینیک چشم پزشکی در بارسلونای اسپانیا فرستاده میشود. به گزارش واشنگتن پست و مصاحبه ای که با آمنه و خانواده اش داشته است؛ از آنجائیکه آمنه بیمه نبوده ، محمد خاتمی رئیس جمهور وقت، شخصاً بخش عمده هزینه های درمان او را به عهده میگیرد و قول میدهد که دولت او باقی هزینه های را نیز پرداخت کند. اما با روی کار آمدن دولت نهم، پرداخت هزینه های پزشکی و هزینه های مسکن او در بارسلونا متوقف میشود و همین امر موجب بیرون کردن آمنه از محل سکونتش شده، اما گویا آمنه با کمک دولت و مردم اسپانیا و ایرانی های مقیم اسپانیا یا دیگر کشورها، توانسته است، هزینه معالجاتش را بپردازد. آمنه در اسپانیا هفده بار جراحی پلاستیک میشود و برای حفظ بینایی چشم راستش بارها از ناحیه چشم نیز مورد عمل جراحی قرار می گیرد. امروز درخبرها خواندم که آمنه به ایران بازگشته است و متأسفانه معالجات صورت گرفته برچشمان او موفقیت آمیز نبوده و آمنه برای همیشه بینائی هر دو چشم خود را از دست داده است. او به ایران بازگشته و گفته است می خواهد هرچه زودتر شاهد اجرای حکم صادر شده برای مجید باشد. دادگاه حکم به قصاص داده و قرار است پنج قطره از همان ماده شیمیائی به عنوان مجازات در هریک از چشمان فرد مهاجم ریخته شود. اما از آنجائی که دیه دو چشم معادل با دیه کامل است و بنا به قوانین فعلی، دیه زن نصف مرد است، آمنه برای اجرای حکم باید تفاضل دیه را به حساب دولت واریز نماید. معاون دادستان تهران درارتباط با اجرای این مجازات گفته است: اگر تبلیغات، در مورد نحوه مجازات مهاجمان اسیدپاشی صورت بگیرد، باعث خواهد شد از بروز چنین جرایمی در آینده جلوگیری شود.

نمی خواهم در مورد آمنه و تصمیمی که گرفته است، قضاوت کنم. یعنی اصلاً حق چنین قضاوتی را به خود نمیدهم. نه جای آمنه بوده ام و نه حتی لحظه ای شریک در عذابی که در این چندسال کشیده است. نمیدانم اگر جای او بودم با کسیکه قصر آرزوهایم را با خودخواهی احمقانه اش تبدیل به ویرانه ای تاریک ساخته است، چه می کردم! چه تاوانی را برای " مجید" سزاوار میدیدم، هنگامی که می فهمیدم برای همیشه از لذت دیدن عزیزانم محروم شده ام. . . اما میدانم حکم صادره به همین زودی ها اجرا خواهد شد و مجید هم به دنیای تاریکی که برای آمنه رویاهایش ساخته است، قدم خواهد گذاشت و این را هم خوب میدانم که علیرغم اجرای این حکم و احکامی از این دست، نه آمنه آخرین قربانی اسیدپاشی خواهد بود، نه مجید آخرین مهاجمی که افسارگسیخته احساسات کودکانه اش، او را به سمت شعله های انتقام می کشاند.